سلام بچه مدرسه ای های گل!
چه خبر از هفته ی گند اول؟!...
فعلا که خبری از درس نیس از هفته ی بعد خواهیم مرد...
قسمت چهارم فیکمو گذاشتم...
میدونم شاید الان درگیر درس و مشق شدید ولی اینو آپ کردم که هر موقع وقت داشتید بیاید بخونید...
نظرتونم بگید دیگه...
احساس میکنم استعدادام داره هدر میدره
برید ادامههههههه....
»قسمت چهارم«
حرف نیمه تموم
فردای اون روز با صدای هه
جین از خواب بلند شدم.
-هه جونگااااا...یکی میگه
باهات کار داره...
من خوابالو
گفتم:کی...اخه...اول صبحی...با من...
ناگهان یاد دیشب افتادم.از
جا پریدم و به ساعت نگاه کردم.ساعت هشت و ده دقیقه بود!!
زود با موهای ژولیدم از اتاقم
بیرون دویدم.گفتم:هه جیییین چرا بیدارم نکردییییی زودتر؟
-وا منم الان با صدای آیفن
بیدار شدم!...حالا مگه دیر شده؟!
-دیر شدههههه؟!
زود به سمت آیفن
رفتم.کیونگسو رو دیدم که جلوی آیفن وایساده بود.آیفنو برداشتم و گفتم:اوه
کیونگسویا...
کیونگسو از پشت آیفن گفت:اوه
سلام...اماده شدی؟
-نههههه....یعنی...میشه
چند دقیقه صبر کنی؟
-باشه...
آیفنو همونطوری ول کردم و
سمت اتاقم رفتم.نفهمیدم چیکار کردم زود مسواک زدم و لباس هامو پوشیدم.هه جین
گفت:حالا هول نشو!!
موهامو با کش زود بستمو
کیفمو برداشتم.گفتم:من رفتم هه جین خداحافظ...
-خداحافظ...
زود بیرون اومدم.کیونگسو
ماشینشو سر کوچه پارک کرده بود.تا سر کوچه دویدم.کیونگسو منو دید و گفت:صبح
بخیـ...
حرفش تموم نشده بود که همونطوری
که می دویدم یک سکندری خوردم و پخش زمین شدم...!!!!!اوه خدا از خجالت مردم...
کیونگسو زود سمتم اومد و گفت:خوبی؟!
زود بلند شدم و خودمو تکوندم.گفتم:خوبم!خوبم!ببخشید
دیر شد...
کیونگسو چند لحظه نگام کرد
و خندش گرفت.گفتم:چیه؟
خندشو خورد و
گفت:هیچی...بریم...
سوار ماشین شدیم.آینه مو
از کیفم در آوردم و یه لحظه ترسیدم!!!
اوه...موهام تموم تو هم رفته
بود و ژولیده شده بود.پس برا همین بود کیونگسو خندش گرفته بود.موهامو باز
کردم.یواشکی به دستم زبون زدم و صافشون کردم!!!
کیونگسو ماشینو راه
انداخت.کمی که گذشت سر چراغ قرمز متوقف شدیم.
ساعت هشت و بیست دقیقه
بود.با خجالت گفتم:معذرت.بخاطرمن دیرت شد.
کیونگسو هنوز لبخند رو لباش
بود.گفت:چیزی نمیشه نگران نباش...
و سریع گاز داد و بالاخره
به محل کارمون رسیدیم.زود پیاده شدم و گفتم:ممنون!
با هم سریع سوار آسانسور
شدیم و وارد شرکت شدیم.همه به ما نگاه کردن.
اقای لی گوشه ای وایساده
بود.من و کیونگسو زود خم شدیم و گفتیم:ببخشید دیر شد...
آقای لی تردید کرد و
گفت:اشکال نداره..دیگه تکرار نشه...برید سرکارتون...
زود سرجامون نشستیم.بکهیون
گفت:اووووه حالا دیگه با هم دیر می کنید؟!
مین جی خندید.گفت:موهاشو
نگا!!خوبه حالا گفتم یکاریش بکنی...
گفتم:دیر شد...دیگه...
بعد کمی صافش کردم.یه سره
نشستیم و کار انجام دادیم.چند ساعت بعد وقتی ویرایشم تموم شد دستمو روی کمرم
گذاشتم و گفتم:اخ...کمرم...
مین جی اومد مثل همیشه
کنارم نشست.گفت:یه چیز بگم؟
با بی حوصلگی گفتم:چی؟
-من...دارم...قرار
میزارم!!!
دستمو روی دهنم گذاشتم و
گفتم:واقعا؟!!!
-اوهوم...امروزم بعد کار
میخوایم با بکهیون بریم بیرون!
-وای راست میگی؟کی شما بهم
اعتراف کردید ناقلاها؟...وای خیلی خوشحالم...
-بالاخره گفتیم دیگه...میخوای
تو هم بیای؟
-وا!من بیام سر قرار دو
نفر؟...نه بابا برید خوش بگذرونید...
-نه بیا دیگه...میخوایم بریم
اون پارکه که نزدیکه رودخانه هانه.
تو دلم خوشحال شدم.اون جا
رو خیلی دوست داشتم.
-آخه...
-پس میای؟
-خب باشه...
-خیلی خوب شد...
بکهیون برگه هایی روی میزم
گذاشت و گفت:ترتیب بندی شون کن.
لبخند زدم و
گفتم:باشه...راستی...تبریک میگم!
-اوه...بهت گفت...امروز
میای باهامون دیگه؟
-اره...اگه مزاحمتون
نمیشم.
-نه بابا هه جونگ این حرفا
چیه...راستی میخوای کسی دیگه ای همراهت بیاری؟اونجا تنها میشی.
-نه بابا خودم هم اضافی
ام!
-وا هه
جونگ!میزنمتا!...مثلا...کیونگسو!
سرخ شدم و
گفتم:ها؟...ام...خب...خودت بهش بگو.
-من کار دارم.خودت بگو...
بعد رفت سر جاش...واییی چجوری
بهش می گفتم؟این غرور لعنتیم نمیذاشت...تا اینکه گفتم:ببخشید...
کیونگسو سرشو بالا
آورد.گفتم:ام...ام...
هول شدم...زود گفتم:این
برگه هارو ویرایش کردم.
گفت:باشه...دیدم گذاشتی رو
میز.
بعد دوباره مشغول کارش
شد.گفتم:ام...اوم...
دوباره نگام
کرد.گفتم:ام...
بعد سریع گفتم:امروز میای
بریم بیرون؟!!!!
اوه خداااا چرا اینطوری
گفتم؟!چشمای کیونگسو درشت تر شد.گفت:بله؟!
-نه منظورم این
نیس...ام...مین جی و بکهیون میخوان برن پارکه نزدیک رودخانه هان.منم باهاشون قراره
برم.بعدش بکهیون ازم خواست برای اینکه تنها نباشم...از تو بخوام تو هم باهامون
بیای.
-امروز؟
-اوهوم.
-امروز نمیتونم بیام.
اوه...تمام تصوراتم یه جا
نابود شد...فکر کردم اونجا تنها نمی مونم.گفتم:واقعا؟شب میخوایم بریما...اون موقع
هم نمیتونی؟
-اتفاقا شب نمی تونم بیام.
تو دلم ناراحت شدم.اما
گفتم:خب...پس...دفعه ی بعد...حتما بیا...
کیونگسو لبخند زد
وگفت:باشه..
***
بعد از سرکار همه مون
رفتیم خونه تا لباسامون رو عوض کنیم.کمدمو باز کردم.لباس هام همه اش یا قهوه ای
بود یا مشکی...تک و توک لباس رنگ روشن داشتم.یه بلوز آبی پر رنگ پوشیدم با شلوار
مشکی.پالتوم هم تنم کردم.غروب هوا خیلی سرد می شد.ساعت هفت بیرون اومدم.بکهیون و مین
جی منتظرم بودند.من عقب نشستم تا اونا راحت باشن.مین جی بدجور به خودش رسیده
بود.موهاشو دوگوشی بسته بود و آرایش کرده بود.
راه افتادیم به سمت
پارک...بکهیون گفت:کیونگسو نیومد؟
گفتم:نه...گفت نمیتونه
بیاد.
-اها...
وقتی رسیدیم.گوشه ی درخت
یک نیمکت بزرگ بود اونجا نشستیم.با هم حرف زدیم.البته اونا بیشتر با هم حرف می زدن
و من فقط نگاه می کردم.تا اینکه مین جی گفت:ما میریم یه دوری تو پارک بزنیم.میای؟
گفتم:نه همینجا راحتم.شما
برید.
اونا که رفتن به نیمکت
تکیه دادم.از اونجا رودخونه هان و پل روش معلوم بود.هوا کم کم تاریک شد.احساس خوبی
نداشتم.به جلوم زل زده بودم.
راستش...منم...دلم میخواست
با کسی که دوستش دارم به اینجا میومدم.اما انگار امروز یه دوست اضافی بیشتر
نیستم.حس خیلی بدی بود...خیلی بد...
نیم ساعت اونجا تنها نشستم
ولی اونا برنگشتن.داشت اعصابم خورد میشد...
برای اینکه خودمو آروم کنم
به خودم گفتم:چیزی نیس هه جونگ...تنهایی هم خیلی خوبه!میتونی رو فکرات تمرکز
کنی...میتونی اطرافتو با دقت تر ببینی...میتونی...از دنیات لذت ببری!!!!
میدونستم دارم چرت و پرت
می گم...اما باز ادامه دادم:اره هه جونگ...تو تنهایی هم میتونی خوش بگذرونی...
-واقعا؟!
با شنیدن ناگهانی این صدا
از ترس جیغ زدم و لرزیدم.برگشتم و با دیدن کیونگسو دهنم باز ماند!!
زود از جام بلند شدم و
گفتم:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
کیونگسو حالش زیاد خوب به
نظر نمی اومد.دستاشو تو جیبای پالتوش کرده بود.اومد و روی نیمکت نشست.گفتم:مگه
نگفتی نمیتونی بیای؟
کیونگسو سرشو به نیمکت
تکیه داد و چشماشو بست.گفت:چند لحظه هه جونگ...فقط چند لحظه...
پیش خودم گفتم چی چند
لحظه؟!بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و به رودخونه خیره شد.از حرکاتش متعجب
بودم.گفت:خب...حالم بهتر شد...
گفتم:ها؟...مگه چی شده؟
گفت:هیچی...کاش هیچ وقت
نمی رفتم اونجا...
گیج شده بودم.گفتم:کجا؟خب
بهم توضیح بده دیگه...
کیونگسو مکثی کرد و
گفت:پدرم شام دعوتم کرده بود.
گفتم:خب؟
-تولد برادرم بود...
-ها؟اونوقت اومدی اینجا؟
-نمیخواستم تنها بمونی.
-چی؟!
-اونموقع گفتی...برای
اینکه تنها نمونی...ازم خواستی باهات بیام.
پیش خودم گفتم یعنی انقدر
به فکر من بود؟!!
اما گفتم:اما...اخه تولد
برادرت بوده...!
-رفتم...با اینکه
نمیخواستم برم...اما یه بحثی پیش اومد و زدم بیرون...
همونطوری مونده
بودم.گفتم:خب مگه چی شده بود؟
-بحث سره مادره من
شد...خب...اون به مادرم توهین کرد...
-چی؟وا خب مادره خودشم هست
دیگه...چه آدمیه ها!!
-مادرش نیست.
متعجبانه گفتم:چی؟!
-برادر واقعیم نیس.بعد
اینکه مادرم فوت کرد پدرم دوباره ازدواج کرد و برادرم به دنیا اومد.اوه...نمیدونم
اصلا چرا دارم این چیزا رو بهت میگم...
-خب...اشکال نداره بهم
بگی...اینطوری تو دلت غم جمع نمیشه...
-بهرحال...که...حالا
اینجام...خوشحال نیستی؟
سرخ شدم و گفتم:خب...
کیونگسو با لبخند نگام
کرد.گفتم:یکم...!!
خندید و گفت:خوبه پس...
گفتم:فکر کردم تا آخرش
باید تو تنهایی زل بزنم به جلوم!!
مین جی و بکهیون با دوچرخه
ی دونفره جلوی ما متوقف شدن.گفتم:اوه!تو این ساعت هم کرایه میکنن؟!
بکهیون گفت:اره...عه!!کیونگسو
هم اومده...گفتی که نمیتونه بیاد.
-اره ولی حالا که
تونسته...
مین جی گفت:چه خوب!!پس
میخواین شما هم از این دوچرخه دونفره ها کرایه کنین خیلی مزه میده!!!ما میریم یه
دور دیگه بزنیم.
اونا که رفتن من و کیونگسو
همونطور سکوت کردیم.کیونگسو گفت:خب...میگم...هه جونگ...میخوای ما هم سوار شیم؟
گفتم:کاش میشد...
کیونگسو تعجب کرد و
گفت:چرا نمیشه؟!
سرمو پایین انداختم با
خجالت گفتم:من بلد نیستم!!
کیونگسو خندش
گرفت.گفت:واقعا...دوچرخه سواری...بلد نیستی؟!!
سر تکون
دادم.گفت:پس...اوم...چطوره الان بهت یاد بدم؟!
خوشحال شدم و گفتم:راست
میگی؟
-اره!
با خوشحالی گفتم:پس بریم!
رفتیم و یه دوچرخه کرایه
کردیم.سوارش شدم اما پایمو روی پدال ها نذاشتم.
کیونگسو از پشت دوچرخه رو
گرفت و گفت:من از پشت گرفتمت...نگران نباش...
راستش کمی خجالت آور بود
کسی تو سن من نتونه دوچرخه سواری کنه و کیونگسو باید مثل این پدرا به من یاد بده!!
می ترسیدم بیفتم.پامو
گذاشتم روی پدالا.اولش دسته ی دوچرخه کج و راست شد...کمی رکاب زدم.گفتم:گرفتیم
دیگه؟
-اره...
کمی توانستم برونم با
اینکه هی دوچرخه رو چپ و راست می کردم.سرعتمو زیاد کردم و یه لحظه برگشتم اما
کیونگسو منو نگرفته بود!!اون دور وایساده بود و لبخند می زد.
گفتم:وای چرا ولم کردی؟...
-هه جونگ مواظبـ....
و قبل اینکه بفهمم چی می گه
برگشتم و یه درخت بزرگ جلوم دیدم.زود دوچرخه رو چرخوندم اما تعادلم بهم خورد و
محکم روی زمین کشیده شدم.کیونگسو زود سمتم دوید و گفت:خوبی؟
دوچرخه رو از روم
برداشت.زانوم می سوخت.نشستم و زانومو گرفتم...خیلی دردم گرفت.شلوارم روی زمین
ساییده شده بود و قسمت زانوش کمی پاره شده بود.
کیونگسو هول کرد
گفت:همینجا وایسا الان میام!!
زود دوید و دور
شد.اخخ....زانوم کمی خون اومد.نزدیکم آبخوری بود.رفتم و به شلوارم اب زدم.خاکی شده
بود.چند دقیقه بعد کیونگسو رو دیدم که سمتم می دوید...اومد و جعبه ای که تو دستش
بود جلوم خالی کرد.جلوم زانو زد و با دستمال زانومو پاک کرد.گفت:آخه حواست
کجاست؟بازم خوبه چیزیت نشد...اگه سرت به جایی میخورد چی...
وقتی داشت چسب زخمی رو با
دقت روی زانوم می چسبوند همونطور بهش خیره شده بودم.داشتم خوب نگاش می کردم.تا
اینکه قلبم...شروع کردن به تند زدن...آخ...چرا اینطوری شدم؟...وقتی اونو از نزدیک
می دیدم حس عجیبی به من دست داد.
کیونگسو کارش که تموم شد
سرشو بالا اورد از نگاه من متعجب شد.نمیتونستم ازش چشم بردارم.اونم نگاش به من گره
خورد.چند ثانیه بهم نگاه کردیم.گفتم:کیونگسویا...
اب دهنمو قورت دادم و
گفتم:ممنون...که همیشه مراقبمی...
کیونگسو همونطور که بهم
نگاه می کرد لبخند ملایمی زد.اوه قلب عزیزم...تو رو خدا آروم بگیر...چرا اینطوری
شدم.تا اینکه کیونگسو گفت:هه جونگ...من...
اما صدای خنده ی مین جی و
بکهیون از دور رسید.زود خودمونو جمع و جور کردیم.وقتی اونا به ما رسیدن مین جی
گفت:چی شده؟!افتادی زمین؟
گفتم:اوهوم...
-خب بلد نیستی چرا سوار
میشی؟!
با خجالت گفتم:خب میخواستم
یاد بگیرم...
-حالا اشکال نداره...دیگه
بریم خونه.داره دیر میشه.
با لبخند گفتم:قرارتون
موفقیت امیز بود؟!
بکهیون گفت:خیلی...شما چی؟
اینو که گفت من و کیونگسو
دستپاچه شدیم.صورتم سرخ شد و گفتم:منظورت چیه بکی؟هر بیرون اومدنی که اسمش قرار
نمیشه...
بکهیون با نیشخند گفت:خیلی
خب...کیونگسو بیا ما میرسونیمت.
گفت:نه پیاده میرم.
گفتم:پیاده اومده بودی تا
اینجا؟!
-خب...میخواستم حالم خوب
بشه...
-آها...پس حالا با ما
بیا...
-خب...باشه...
رفتیم سوار شدیم.من و
کیونگسو عقب نشستیم.به بکهیون گفتم:اول کیونگسو رو برسون بعد منو.من راهم نزدیکه
دیر نمیشه.
کیونگسو گفت:نه اول هه
جونگو برسون...دیروقته...
گفتم:نع اول اونو...
بکهیون گفت:ای بابا خودم
میدونم چیکار کنم!
با این حرف سکوتی تو ماشین
پیچید...مین جی گفت:چرا جو اینطوری شد؟!
بعد ضبط ماشینو روشن
کرد.آهنگ خیلی شادی پخش شد.
مین جی و بکهیون با
خوشحالی همخونی می کردن و می رقصیدن.
اما عقب ماشین چیز دیگه ای
رو گویا بود...کیونگسو خیلی آروم نشسته بود و از پنجره بیرونو نگاه می کرد.من هم
که کمی خجالتی بودم همونطور ساکت نشسته بودم.
وقتی دیدم صدای آهنگ اونقدر
زیاده که بکی و مین جی نمی شنوند کیونگسو رو صدا کردم.گفت:بله؟
گفتم:اون موقع چی میخواستی
بگی؟
کیونگسو هول شد و
گفت:کِی؟!
گفتم:همون موقع
دیگه...وقتی داشتی برام چسب زخم میزدی...
کیونگسو معذب شد و گفت:اوه...یادم
نمیاد چی میخواستم بگم...
بعد لبخند مصنوعی ای زد و
مضطربانه به بیرون نگاه کرد...
اون شب وقتی به خونه رسیدم
تو اتاقم خوابم نمی برد...خیلی کنجکاو بودم بدونم اون موقع چه چیزی میخواست
بگه...تو تخت خوابم هی جا به جا شدم و بهش فکر کردم.یعنی اون میتونست مرد مورد
علاقه ام باشه؟مردی که دوستش داشته باشم و همیشه بهش تکیه کنم؟...نمیدونم...نکنه
ضربه ی دیگه ای بخورم؟شاید اون از اینکه با من خوبه،منظوری نداره...و یا زیادی
مهربونه...نباید زود قضاوت کنم...اما فردا کوچیک ترین حرکتشو هم زیر نظر می گیرم!!
****
نظر نشه فراموش