شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤🎤کــــــــره کــــــــده❤🎤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

برگشت من:)

سلام...من بعد از دوسال اومدم:)

راستش باورم نمیشه انقدر زمان زود می گذره...

من که روزی فکر نمی کردم هجده سالم بشه حالا شده و کنکورم هم دادم...

برام دعا کنید یه دانشگاه عالی قبول بشم

تا حالا اینجا مطلبی از اکسو نذاشتم...

راستش سه ساله که اکسوالم و سه تا فیکشن نوشتم.

تازگی کانال تلگرام زدم...که داستانمو توش میذارم.اگه یه فیکشن متفاوت دوست دارین بخونین عضو کانالم بشین

خوندن این داستان حال و هواتون عوض میکنه پیشنهاد میکنم حتما بخونید

راستی اینجا کسی اکسوال هست؟


نام داستان:اشتباه خاکستری_Grey Mistake

ژانر:اکشن،عاشقانه،درام

شخصیت ها:سهون،ییشینگ(لِی)،جونگین،جیسو

خلاصه داستان:باند تایگرز گروهیه که با استفاده از زورگیری و انتقام از آدم های عوضی،پول درمیاره.
جیسو،یه دختر سرکش و نترسه و همراه ییشینگ وارد این باند میشه.جونگین رئیس این باند به جیسو ماموریتی میده که زندگیش رو کاملا تغییر میده...اون دچار یه اشتباه خاکستری میشه...حالا اون میتونه از مخمصه ای که خودش برای خودش ایجاد کرده خلاص بشه؟! یا تا ابد توی دنیای تاریکش محبوس میمونه؟!

قسمت اولشو اینجا میذارم اگه خوشتون اومد برید تلگرام:

قسمت0 و 1

نظر فراموشتون نشه^^

کانال تلگرام: dreamyfic_exo@

عکس های با کیفیت اعضای اکسو برای آلبوم ژاپنی

سلااااااام!من اومدمممم!!

بعد این همه مدت...اگه دلتون تنگ نشده باشه میام میزنمتون

این عکسا برای آلبوم ژاپنی شونه که جدید اومده بود...جدی...اهنگای خیلی قشنگین...

راستش این عکسارو که داشتم حیفم اومد نذارم اینجا...

نظر یادتون نره هااااا

بقیه شو میخواین ببینین برین ادامه مطلببببب

تو ادامه از هر نفر چندتا عکس هست...وویییی خیلی مرگ شدن

کیونگسو:

سهون:


بکهیون:


چانیول:

سوهو:

چن:

کای:

نظر نشه فراموشششش

تیزر فیک من^___^

سلااااام چطورین گُلا؟!

دلم برا وبلاگ تنگ شده بود!!

شما هم که کلا یادی از ما نمیکنید

وای حال کردم اصلا کلا این هفته تعطیل بودیم!!

البته سر الودگی هوا خیلی ناراحتما...ولی خب...خیلی خوش گذشت!!

کل دیروزو نشستم تیزر برای فیکم درست کردم!!

یعنی نصف عمرم کم شدا!!

خیلی سخته اخه...

اینجا گذاشتم انلاین ببینید...

باشد که ترقیب شوید و فیک من را خوانده و نظر دهید

یلداتونم مبارکککککک

راستی به همه ی کیپاپرا تسلیت میگم...فوت شدن جونگهیونو...امیدوارم روحش تو آرامش باشه...

امروز استثناً قسمت هشتم فیک رو pdf نکردم...

برید ادامه...نظر هم بدید خوشحال میشیم!

»قسمت هشتم«

فراری لذت بخش

فردای اون شب خاطره انگیز،تو شرکت همه مشغول کار بودن.هیون شیک تو این چند ساعت یه بار هم صدام نزد...شاید واقعا سر عقل اومده باشه.با کیونگسو درحال ترجمه ی اخبار جدید بودیم.اون واقعا انگلیسی اش خوبه.البته منم مهارت دارم وگرنه برای چی اینجا کار میکنم!!سخت متمرکز بودیم که ناگهان هیون شیک گفت:آقای دو کیونگسو به دفتر من بیاد!!!

اوه خدای من!!!با نگرانی به کیونگسو نگاه کردم.گفتم:یعنی چیکارت داره؟!

کیونگسو گفت:نگران نباش...هیچی نیس.

بعد بلند شد و داخل رفت.از پنجره با دقت نگاشون می کردم.داشتم از نگرانی می مردم...با هم خیلی جدی حرف میزدن.تا اینکه کیونگسو زود خارج شد و هیون شیک هم همینطور.کیونگسو برگه های منگنه شده ای جلوی هیون شیک گرفت و گفت:ایناها!من این متن رو چاپ کردم و فرستادم!!دارم راست میگم!!

هیون شیک گفت:دروغ نگو!!به جز تو کسی توی اینجا کار چاپ و ارسالو انجام نمیده!!این متن که اشتباهی فرستادی شرکتمونو نابود میکنه میفهمی؟!!

کیونگسو گفت:من مطمئنم که همچین متنی رو نفرستادم.من همیشه قبل ارسال چندبار چک میکنم!

هیون شیک فریاد زد:حالا که اون متن دیگه فرستاده شده...با خوندن اون متن ممکنه حتی ازمون شکایت کنن!

-اما...

-دو کیونگسو...تو...اخراجی!!!

این حرفش تو سرم هزار بار چرخید...همانطور مات و مبهوت مونده بودم.گفتم:حتما تقصیره منه که اشتباهی تایپش کردم رئیس!

هیون شیک گفت:حرف نباشه!!همین حالا وسایلتو جمع میکنی و میری!

کیونگسو کلافه شد.از عصبانیت دستش رو صورتش مالید و گفت:باشه...تو که اخرش میخواستی به همین برسی...!

و سریع رفت و تند تند وسایلشو جمع کرد.گفتم:نه...اینکارو نکن...هیونـ...یعنی آقای رئیس خواهش میکنم...اون اینکارو نکرده...

-از کجا معلوم؟شاید میخواسته وجهه ی منو خراب کنه...نه خانمه...لی؟!

اوه با این حرفش داشتم از کوره در میرفتم.میخواستم همونجا جفت پا برم توی دهنش!

بغضم گرفت.کیونگسو بی هیچ حرفی خارج شد.نتونستم تحمل کنم.زود دنبالش دویدم و گفتم:کیونگسو!!صبر کن...نرو!!

داشت سوار آسانسور میشد...تا اومدم بهش برسم در شیشه ای بسته شد.روی در زدم و صداش کردم.همینطوری اشک می ریختم.کیونگسو طاقت نیورد به من نگاه کنه و سرشو پایین انداخت.و اون آسانسور لعنتی پایین رفت.دست از تقلا برداشتم...فایده ای نداشت..همون چیزهایی که نگرانش بودم به سرم اومد...کیونگسو اخراج شد...و من...تنها شدم.چند لحظه اون جا موندم و با اون حال زارم برگشتم.هیون شیک داخل اتاقش رفته بود.حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداشت...اما رفتم تا حرف دلمو بهش بزنم.در شو بدون در زدن باز کردم.تعجب کرد.گفت:چرا..بدون...

خشمم داشت فوران می شد.گفتم:راضی شدی؟اخرم زهرتو ریختی آره؟میمردی اگه اخراجش نمیکردی؟

هیون شیک گفت:شاید اینجا قصدم اذیت بوده...هاهاها...

بعد خنده ی مسخره ای کرد.گفتم:همین حالا برش گردون!

-ها!برای چی اینکارو کنم؟

-چون من دارم میگم!

-برام نیس..هر کی بخواد بگه!

کلافه شدم.گفتم:مگه تو بخاطره من اخراجش نکردی؟

-نه!نشنیدی؟اون متنو اشتباهی...

وسط حرفش پریدم و گفتم:مزخرف نگو!اون مثله تو نیس که وقتی نتونست به هدفش برسه دست به فریب کاری بزنه.اصلا میدونی هیون شیک...حالم ازت بهم میخوره!تو منو دوست نداری!اگه دوستم داشتی انقد اذیتم نمیکردی انقد اشک منو درنمیاوردی...

گفت:حواست باشه که الان من رئیستم!درست حرف بزن.

گفتم:برو بمیر بابا!برام مهم نیس اگه اخراجم کنی...اونوقت میخوام ببینم از من کی ساده تر پیدا می کنی تا اذیتش کنی...

بعد پاهامو کوبیدم و خارج شدم.خدارو شکر زمان استراحت بود.رفتم مغازه ی سر کوچه و روی صندلی ای که با کیونگسو همیشه می نشستیم و ساندویچ می خوردیم نشستم.شماره شو گرفتم.برنمی داشت...انگار حسابی عصبانی شده بود.

براش پیام فرستادم:"کیونگسویا...حالت خوبه؟خواهش میکنم منو ببخش همش بخاطر منه..."

چند دقیقه بعد پیام اومد:"خوبم...چرا این حرفو میزنی؟اصلا هم تقصیرتو نیست."

-"پس دیگه عصبانی نباش..."

-"باشه...تو هم نگران نباش...حتی با وجود اخراج شدنه من،بازم بهم سر میزنیم."

-"ممنون"

-"چرا؟!"

-"چون همیشه حالمو خوب میکنی"

-"...تو هم حالمو خوب کردی...حالا هم غذاتو بخور.بعدشم به هیون شیک محل نده و فقط کارتو بکن."

-"باشه کیونگی..."

حالا که باهاش حرف زدم حالم خوب شد...یعنی میتونم یه ماه بدون اون کار کنم؟...باید مثل قبلا که کیونگسو هنوز همکارم نشده بود رفتار کنم...

شب،تو خونه من و هه جین داشتیم فیلم می دیدیم.برق ها رو خاموش کرده بودیم.فیلمش کمدی بود.هه جین هر چند ثانیه یه بار می خندید.اما من حواسم اصلا اونجا نبود.نمیتونستم بهش فکر نکنم.هه جین دوباره خندید و چشمش به من افتاد.گفت:هه جونگ اصلا نگاه میکنی؟!

هنوز خیره بودم.دستشو جلوم تو هوا تکون داد.به خودم اومدم و گفتم:اره...هاهاها...چقدر فیلم باحالیهه....هههه....

هه جین از خنده ی مصنوعی من تعجب کرد...!اما گفت:اینروزا چته هه جونگ؟

گفتم:چمه؟

-عاشق کسی شدی؟

هول شدم و گفتم:هاها...چه حرف مسخره ای...هههه...

هه جین جدی نگام کرد.گفت:وقتی دروغ میگی خیلی ضایعس!

خنده مو خوردم و گلومو صاف کردم.گفتم:از کجا فهمیدی؟

-مثله اینکه خواهرتما!یه عمره باهات زندگی کردم.حالا طرف کی هس؟

صورتم سرخ شد.از اینکه جلوی کس دیگه ایی درباره اش حرف بزنم معذب میشدم...

گفتم:ام...خب...اون...ام...

هه جین گفت:وا چرا مِن و مِن میکنی؟!

-خب...الان میگم...ام...اون همکارمه.

-همین؟یه ذره بیشتر توضیح بده!

-ام...پسر آروم و خجالتی ایه.

-واقعا؟خب بگو بگو کنجکاو شدم.قیافه اش چطوریه؟

کیونگسو رو تو ذهنم مجسم کردم و گفتم:اون..چشم های خیلی درشت و عمیقی داره...جوری که آدم توش غرق می شه...

بعد انگار یادم رفت که معذب بودم. با ذوق گفتم:بعد موهای مشکی کوتاه و لبای کلفت داره...وای صداش..خیلی صدای دلنشینی داره...خیلی مراقبمه و ...

هه جین ابروهاش بالا رفته بود!گفت:هه جونگ!خوبی؟پدر عاشقی بسوزه...خوبه حالا تا دو دقیقه پیش لکنت گرفته بودی حالا همچین با ذوق حرف میزنی انگار تاحالا آدم ندیدی!

لبخند شیطانی ای زدم و گفتم:خیلی ضایع بودم؟

-اوهوم!!خیلی دوستش داری نه؟

نیشم تا بناگوشم باز شد!هه جین گفت:لازم نیست بگی قیافت داره زار میزنه!

یاد اخراج شدنش افتادم.گفتم:ولی اخراج شده...

-چی؟چرا؟!

-هیون شیکو یادته؟

-اه اه اون پسره ی چندشو میگی؟

-اوهوم.اون رئیس مون شده!

هه جین با چشمای گرد نگام کرد و گفت:چی؟!!

-اره دیگه یه ماه جایگزین رئیس مون شده و چون فهمید من با کیونگسو خوبم یه بهانه جور کرد و اخراجش کرد.

-خب تو هیچی بهش نگفتی؟

-چرا هر چی تو دلم بود گفتم!!ولی اون گفت که برش نمیگردونه.

-عجب نامردیه...اینو باید ببینمش بزنم همچین تو دهنش پره خون شه!

-حالا خودتو کنترل کن اونی!

-باشه...تو هم غصه نخور...الان وسط ماهیم.تموم میشه بالاخره.باید خوشحال باشی که کلا رئیس تون نشده!

-اره...

بعد بغلم کرد و گفت:میدونم... دلت تنگ میشه نه؟

-اوهوم.

-ای بلا...تو که میگفتی از مردا بدت اومده که...

بعد قلقلکم داد و خنده ام گرفت.من هم همینکار رو کردم و خلاصه خیلی خندیدیم.

روزا همینطور بی تفاوت می گذشت.وقتی حضور خالی کیونگسو رو حس می کردم خیلی اشفته می شدم. هیون شیک در این مدت هم کاری به کارم نداشت.نه اخراجم کرد و نه هی صدام کرد تا اذیتم کنه...مین جی دیگه از قیافه ی داغونم کلافه شده بود.وقتی مین جی و بکهیونو با هم می دیدم می گفتم چقد با هم خوبن و هیچ اتفاق بدی جلودارشون نیست...اونوقت من و کیونگسو...البته هر روز بهم زنگ می زدیم.

یه هفته با مشقّت گذشت.ساعت استراحت رفتم یه گوشه تا به کیونگسو زنگ بزنم.اما برنمی داشت.خیلی عجیب بود.چون اگه دستش بند هم بود همیشه برای بار دوم برمی داشت.نگرانش شدم.بهش پیام دادم:"کیونگسویا...خوبی؟چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟"

هیچ جوابی نیومد...جوری شده بود که در طی این چند روز مدام زنگ میزدم اما برنمی داشت.داشتم از نگرانی می مردم...یعنی چی شده بود؟

وقتی ساعت کاری امروز ساعت شش تموم شد بیرون اومدم.از اومدن بارون جا خوردم!تو زمستون مگه بارون می باره؟البته هوا خیلی سرد بود نمیدونم چرا برف نمی اومد.

چترمو دراوردم و بالای سرم گرفتم.و از در خروجی شرکت خارج شدم.حضور کسی رو سمت چپ گوشه ی دیوار حس کردم.برگشتم...کیونگسو بود...!!باورم نمی شد...زود سمتش رفتم.کاملا زیر بارون خیس شده بود.چتر رو بالای سرمون گرفتم.گفتم:حالت خوبه؟!معلوم هست تو این مدت کجا بودی؟

کیونگسو لبخند زد.نگاه عمیقی کرد و گفت:خوبم.

گفتم:میدونی چقدر نگرانت شدم؟آخه چی شده بود؟

گفت:ببخشید نگرانت کردم.

خواستم حرف بزنم که چند نفر از اون دور گفتند:اهای...همونجا وایسا!

کیونگسو تا اونا رو دید دستپاچه شد.دستمو کشید و دوید.من که توقع نداشتم چتر از دستم افتاد.گفتم:عه وایسا...

اما کیونگسو همونطور منو می کشوند و من می دویدم.گفتم:اونا کین؟چرا دنبالمونن؟

کیونگسو گفت:فقط بیا فرار کنیم!

بارون هر دومونو خیس کرده بود.همونطور که می دویدیم به کیونگسو نگاه کردم.لبخندی به لب داشت و موهای خیسش روی صورتش ریخته بود.دستم هم سفت تو دستاش گرفته بود.اون لحظه خیلی خوشحال بودم.با اینکه نمیدونستم برای چی می دویدیم اما خوشحال بودم...احساس خیلی خوبی داشت که باهاش زیر بارون می دویدیم.تا اینکه توی کوچه ای پیچیدیم و اونا ما رو ندیدند و یه جا دیگه رفتن.بارون هم کم کم بند اومد.هردومون داشتیم نفس نفس می زدیم.بریده بریده گفتم:اونا...کی...بودن؟...چرا...داشتیم فرار...می کردیم؟

کیونگسو گفت:فکر کردن دزدم.

-چی؟!

-آره..همین دیگه.

به قیافه اش که نگاه کردم انگارداشت دروغ می گفت.گفتم:تو هم مثل من وقتی دروغ میگی از قیافه ات معلوم میشه.

کیونگسو گفت:عه راست میگی؟!

-راستشو بگو.

-باشه...اونا...زیر دستای بابام بودن!

چشمام گرد شد و گفتم:چی؟!!پس برای چی دنبالت بودن؟

-چون...مجبورم می کرد توی شرکت کار کنم...با اینکه اصلا اونجارو دوست ندارم...منم اونجا رو ول کردم و بالاخره دعوامون شد و گفت نمیزارم بری بیرون!

خنده ام گرفته بود.گفتم:داری جدی میگی؟...مگه تو بچه ای که اینکارو باهات کرده؟

-اره کار خیلی احمقانه ایه...ولی این تنها راهیه که عصبانی و کلافه ام میکنه.

-برای همین بود نمیتونستی جوابمو بدی؟

-اوهوم.

-انقدر دعواتون جدی بوده؟

-اوهوم...یه سیلی هم خوردم.

خشکم زد.چشمام داشت از حدقه بیرون می اومد.گفتم:چی؟!!

زود صورتشو اینطرف و اونطرف کردم.گفتم:الان خوبی؟چیزیت نشد؟

کیونگسو دستمو از روی گونه اش برداشت و آروم پایین آورد.گفت:نه...الان خیلی خوبم.

گفتم:ولی...بازم...تو بیست و سه سالته!اینکارای بچگانه چیه که بابات انجام میده؟...ببینم...مگه بابات کیه که زیر دست داره؟!

-حالا هر کی...بیا برگردیم تا پیدامون نکردن.

تو ذهنم فکر کردم پدرش باید پولدار باشه...برگشتیم سمت شرکت و سوار ماشینم شدیم.همیشه داخل کیفی که پشت ماشین بود یک حوله سفید داشتم.اونو در آوردم و بهش دادم تا موهاشو خشک کنه.من موهام کمی خشک شده بود.اما اون چون از قبل هم خیس بود حالا مثل موش ابکشیده شده بود!

از من گرفت و گفت:ممنون.

و همونطور که موهاشو خشک می کرد بهش نگاه کردم.جذاب شده بود.متوجه که شد با لبخند گفت:چیه؟

هول شدم.گفتم:هیچی...اوه... بریم دیر میشه!

استارت زدم و به راه افتادیم.کیونگسو رو رسوندم و خودم هم به خونه رفتم.اون شب اتفاقاتمونو مرور کردم.چقدر دلنشین بود...باعث می شد قلبم به تپش بیفته...یاد کیونگسو که زیر بارون موهای لختش خیس شده بود افتادم؛ دستمو روی قلبم گذاشتم.و خودم رو تلپی روی تخت انداختم و لبخندی از ته دلم زدم.و برای خودم ریز ریز خندیدم.

هه جین وارد اتاقم شد و گفت:اوه خدا!فکر کنم عاشقی واقعا کار دستش داده!پاک خل شد رفت!

و از اتاق بیرون رفت...هه فکر کنم... راست میگفت...!!!

***

تا اینجا اومدید نظر هم بدید!!

کپی حرامه نمیبخشم...

میکس دو بونگ سون+دو قسمت فیک

سلام به همگییی...

بیست ویکم تولدم بود...ولی نتونستم به خاطر درسا پست بذارم...

این میکسو توی کانال نماشام گذاشتم.

گفتم اینجا هم بزارم ببینید...

از سریال دو بونگ سون زن قوی...چون دوست داشتم گوک دو و بونگ سون بهم برسن براشون درست کردم:

خودم ساختم...نظرتونو بگید...

راستی به مناسب تولدم براتون سوپرایز دارم...امروز دو قسمت از فیکمو اوردم...

فقط به صورت PDF هستش...حجمشم خیلی خیلی خیلی کمهنصف یه مگ هم نمیشه...

یعنی رو دانلود کلیک کنید در عرض دو ثانیه دان میشه...

از اونجایی که دو قسمت گذاشتم پس نظراتتونم باید بیشتر باشه...ممنون...

فیک در چشمان عمیق تو:

قسمت ششم

قسمت هفتم

هالوویـــــــــــــن2017 SM

سلاااااام!!!من اومدم دوباره!

امروز عکسای مراسم هالووین 2017 اس ام رو اوردم...

وای لباس چانیول خیلی باحاله!ایرون من شده بچم!

چانی ایرون منی! با سانی و هیوئون:

شیومین با یونا و عمو لی سومان:

چانی چه ابهتی داره بین اینا خخخ:

لیدری و سانی و هیوئون

چانی و یونا وسطی هم فک کنم مینهو گروه شاینیه:

شیوچن:

شماباورتون میشه اونی که سیبیل ریش گذاشته بکهیونه؟!!!

چانی و کای و...اگه گفتین کی این توئه؟

بله!...و کسی نیست جز سوهو لیدری!چه بامزه شده!

کای:

من فکر کردم لباس خاصی نپوشیده نگو مثلا میخواسته آلن دلون بشه!!!خخخ

هرکدومشون برگرفته از یه شخصیت لباس پوشیدن:

شیومین:

چِن:

بکهیون:

دی او و سهون هم نبودن تو جشن

نظر ندین خیلی بَدین ها زحمت کشیدم

فاز غمگین...

سلام خوبین؟!

مطمئنا خوب نیستید...

قرارگذاشتن لوهان از اینطرف...با یه دختره بیست ساله...

کچل شدن دی او از اونطرف!

اینم عکسش:

اینم فن ارتش:

رفتن سه عضو از snsd!!! هم که هیچی دیگه...

فهمیدین؟!

سئوهیون و سویونگ و تیفانی از گروه رفتن!!البته من بهشون حق میدم...اونا 10 سال از عمرشونو و جوونیشونو گذاشتن واسه این گروه...حالا وقتشه برن سره زندگی شون...سویونگ هم انگار میخواد ازدواج کنه...فکر کنم گروهشونم داره غیرفعال میشه...

آقا ولی هیچ جوره با سر کچل دی او کنار نمیام

واسه فیلمه جدیدش که یه سربازه موهاشو زده...

یادش بخیر چه زلفایی داشت!!

از همه بدتر این وسط درس و مشق هم شروع شده...

ای بابا...عصر جمعه اس...دلم گرفته مثله همیشه...تمرین ریاضی ننوشتم...بلد نیستم خو..آخه ما که انسانی هستیم ریاضی میخوایم چیکار خدایی....حالا ریاضیه ما ریاضی نیس که کپیه منطقه..یک چیز چرتو پرتیه که نگو...بگذریم...حرف زدنش هم حالمو بد میکنه...

از اینطرفم شماها نظرنمیدید واسه فیکم افسرده شدم....والا بعضیا (دارم میگم بعضیا نه همه)یه فیکای بی معنی ای مینویسن که نگو...بعد یه عالمه استقبال میشه ازش چون توش چیزای مورد دار داره!اونوقت من چی؟

البته قبول دارم که وب هایی که برای اوابلاگه بازدیداش کمتره ولی خب...بازم افسردگی گرفتم...

راستی نظرتون درمورد قالب جدیدم چیه؟خوشگله؟خودم درستش کردم...

یه چی بگین...مردم از افسردگی...

راستی درمورد اکسو هرچی درخواستی داشتن بگین میزارم

قسمت پنجم فیک در چشمان عمیق تو

سلام به همگی!

خوبید؟از مدرسه و درس ها چه خبر؟!

تولد یشینگ خوابالوی چال چالی اکسو با تاخیر مبارک!!


راستی بچه ها فهمیدین لوهان توی صفحه ی ویبوش دوست دخترشو معرفی کرده؟!!

لوهان لاورا و هونهان شیپرا تسلیت میگم!!!خخخ من مشکلی ندارم ولی قبول دارم دختره مناسب لوهان نیست!

البته حتما لوهان یه چی توش دیده انتخابش کرده دیگه...

دوستان اون هیفده هیجده نفر که میان فیکو بازدید میکنن چرا نظر نمیدن؟!!!

حالا میگیم اصلا دوازده نفر!!نکنه میخونید نظر نمیدید؟!

از اونجایی که دونفر گفتن کلا آمیانه بنویسم سبکمو عوض کردم...قسمتای قبلیم تغییر دادم امیانه کردم...

امیدوارم خوشتون بیاد...

برید ادامه

»قسمت پنجم«

جانشین

صبح به موقع بلند شدم و رفتم تا مسواک بزنم.تو آینه که خودمو دیدم یاد حرف مین جی افتادم که میگفت به خودم برسم.موهامو شونه کردم.فرق کج باز کردم و از پشت گوجه ای بستم.اینکه لباسام همه تیره بودند کلافم کرده بود.گفتم:اه خداااا!!

هه جین صدامو که شنید پیشم اومد.گفت:چی شده؟!

گفتم:یه لباس درست حسابی ندارم!!

-بزار بگردم...راستی چه این مدل مو بهت میاد!!

-ممنون اونی...

هه جین با جدیت دنبال لباس می گشت.یه دست کت دامن سبز و جوراب شلواری مشکی به من داد و گفت:اینارو بپوش.

گفتم:دامن بپوشم؟

-اره چیه مگه؟!

-هیچی...

رفتم و لباسمو عوض کردم.هه جین که منو دید گفت:وایی هه جونگاااا چرا قبلا اینطوری نمی پوشیدی؟خیلی بهت میاد.

لبخند زدم و گفتم:راست میگی؟

هه جین زود از اتاقش یه جفت کفش پا شنه بلند گیر اورد و گفت:بیا!

گفتم:پاشنه بلند؟من نمیتونم باهاشون راه برم!

-چرا میتونی...عادت میکنی...منم اول اینطوری بودم.حالا چی شده یدفعه تغییر کردی؟!

-خب...میخواستم یه روز اینطوری باشم ببینم چی میشه...

-موفق باشی اونی!

-مرسییی من میرم خداحافظ!

-خداحافظ.

به شرکت رسیدم.وارد شدم و گفتم:صبح همگی بخیر!!

مین جی سرش پایین بود گفت:صبح بخیـ...

وقتی سرشو بالا اورد گفت:هه جونگ خودتی؟!

-وا مین جی!یه لباس عوض کردما!

بعد خیلی با ناز رفتم سر جامو و کفش هام تق تق صدا داد.نشستم و گفتم:صبح بخیر!

کیونگسو سرشو بالا اورد.چند لحظه نگام کرد و با لبخند گفت:صبح بخیر!

بکهیون گفت:چی شده؟ اینکه گفتم عین اجوماهایی روت تاثیر گذاشت؟!هههه...چرا عین قورباغه سرتا پا سبز پوشیدی ههههه...

اخم کردم و گفتم:چی گفتی؟!میخواستم فقط یه تنوعی داشته باشم...بزنمت؟!ها؟

-شوخی کردم!!شو-خی!

پوشه ی زردی از کیفم دراوردم و بلند شدم تا به آقای لی تحویل بدم.

با خوشحالی و ناز پوشه ی زردو تو دستم گرفتمو از کنار همکارها رد شدم اما...یک لحظه پام پیچ خورد و تعادلمو از دست دادم.وای چه سوتی ای!!اما زود خودمو کنترل کردم که نیفتم.

بکهیون از دیدن من از خنده ریسه رفت.گفت:واییی...این تنوعه کار دستت میده آخر...ههههه...

گفتم:به تو چه...

بعد رفتم و به آقای لی تحویلش دادم.همگی مشغول کار بودیم.تا اینکه چند دقیقه بعد آقای لی بیرون اومد و گفت:همکارای عزیز!توجه کنید!

همه بهش نگاه کردیم.گفت:راستش نمیدونم خبر بدیه یا خوب...من مدتی باید برم خارج...

جون هیونگ گفت:رئیس اینکه خوبه!

-خب...برای همین از دوستم که خیلی حرفه ایه خواستم تا بیاد و مدتی که نیستم جایگزینم باشه.پس وقتی من نیستم خوب کار کنید.

و بعد رفت داخل اتاقش...چند ساعت گذشت...بکهیون کامپیوترش هنگ کرده بود و من رفتم تا ببینم چش شده...چون من فقط وایساده بودم آقای لی صدام کرد.

رفتم تا ببینم چی میخواد.گفت:برو طبقه ی پنجم.دفتر سمت راست این پوشه هارو تحویل بده...ممنون.

گفتم:حتما رئیس...

و بیرون رفتم و سوار آسانسور شدم.طبقه ی پنجم یه طبقه بالاتر بود.وقتی رسیدم تو راهرو هیچ کس نبود.پوشه هارو به دفتر دادم و وقتی میخواستم برگردم قیافه ی آشنایی دیدم...اوه خدای من...چرا باید دوباره گوم هیون شیکو اینجا ببینم؟

کت شلوار مشکی تنش بود و به خودش رسیده بود.منو که دید گفت:اوه...هه جونگ...چقدر...خوشگل شدی!!

محلش نذاشتم و از کنارش رد شدم.گفت:صبر کن...

به راهم ادامه دادم تا اینکه گفت:خواهش میکنم...

برگشتم و گفتم:چیه؟دوباره میخوای اذیتم کنی؟خسته نشدی؟

گفت:درمورد اونروز معذرت میخوام... اتفاق بدی افتاده بود...اعصابم از دست اون پسره ی احمق خورد شده بود...نمیخواستم اون حرفو بزنم...

بلند گفتم:به کیونگسو توهین نکن!!

صدام تو راهرو پیچید.

گفت:چی؟ها...معلومه خیلی روش تعصب داری.اون دیگه...سر و کلش از کجا پیداش شده؟

-به تو چه؟

-هه جونگ...من که گفتم معذرت میخوام...من...

به ساعتش نگاه کرد و گفت:دیرم شده...دفعه ی بعد با هم حرف می زنیم.

زود سوار آسانسور شدم و گفتم:دفعه ی بعدی وجود نداره!!

اونم سوار شد.اسانسور طبقه ی چهارم ینی شرکت مون متوقف شد.خارج شدم و چشم نازک کردم.

هیون شیک نگاهی کرد و اونم خارج شد.گفتم:هی!برای چی تو هم بیرون اومدی؟چه فکری تو سرته؟

هیون شیک نیشخندی زد و وارد شرکت شد.گفتم:خواهش میکنم کیونگسو رو اذیت نکن...

محل نذاشت و مستقیم به اتاق اقای لی رفت.وای خدای من...یعنی چی میخواد بگه.زود سمت کیونگسو رفتم و گفتم:وای...هیون شیک اینجا اومده...معلوم نیس چی داره به رئیس میگه...تو رو خدا یکاری بکن!

کیونگسو هیون شیکو که از اتاق رئیس دید اخم هاش تو هم رفت.

آقای لی و هیون شیک خارج شدند.قلبم تند می زد...آقای لی گفت:خب همکارا!اینم.......رئیسه جدیدتون!!

0_0...

چی؟!!!رئیس جدید؟رئیس جدیدمون هیون شیکه؟!!باورم نمیشد...اون لحظه داشتم فکر می کردم از من بدشانس تر تو دنیا هست؟!!-_-

هیون شیک گفت:سلام به همگی!من...

به من نگاه کرد و گفت:گوم هیون شیک هستم.

و لبخند شیطانی ای زد.اوه خدا...از عصبانیت پیشونی مو مالیدم...این چه وضعشه؟خداااا...

مین جی هم از دیدنش دهنش باز مونده بود.

هیون شیک به کیونگسو نگاه کرد و گفت:امیدوارم اوقات خوشی...درکناره...هم داشته باشیم!!

کیونگسو از اون نگاه های ترسناکشو تحویل هیون شیک داد.خیلی عصبانی به نظر می رسید.

آقای لی گفت:من آماده ام که برم!یه ماه دیگه می بینمتون!

بلند گفتم:یه ماه؟؟؟!!!!

آقای لی با خنده گفت:اوهوم...خدانگه دار...

چمدونشو برداشت و رفت.همین که آقای لی پاشو از شرکت بیرون گذاشت هیون شیک با خط کش آهنی روی میز کوبید.همه ترسیدیم.گفت:حالا وقتشه...از این به بعد...درست کار کنیم!میخوام یه معاون موقت انتخاب کنم که کارهامو برام انجام بده...

سرمو پایین انداخته بودم و تا جایی که می شد تو میز فرو رفته بودم!!!

-اون خانم!!!

سرمو بالا اوردم.گفت:اها...بله...شما...اسمتون چیه؟

وا چرا اینطوری میکرد؟میخواست اذیتم کنه؟

گفتم:لی...لی هه جونگ...

خودشو به ندونستن زد و گفت:ااااههه خانم لی هه جونگ!تعریفتونو زیاد شنیده بودم!!یه سر بیاین دفترم!!!بقیه به کارتون برسید...

چی؟!!!من...معاونش شدم...اونوقت هر روز باید قیافه ی نحسشو می دیدم.

نفس عمیقی کشیدم.کیونگسو گفت:مراقب باش!

سر تکون دادم.قلبم داشت می اومد تو دهنم!آروم به سمت اتاقش رفتم.وقتی داخل شدم هیون شیک گفت:بشینید خانم لی!

اعصابم از این جور حرف زدنش خورد شده بود!!نشستم روی صندلی روبروی میز کارش.گفتم:کارتونو سریع بگید...باید برم.

هیون شیک گفت:چی شد یدفعه؟چون فهمیدی رئیسم رسمی حرف میزنی؟

-کاری ندارید برم.

-چرا دارم...

رفت و روی صندلیش نشست.گفت:ببین هه جونگ...توی این مدت که من رئیسم حرف حرفه منه...پس تو...توی این یه ماه...ماله...منی!!!

چشمام گرد شد و گفتم:چی؟!!

از پنجره به بیرون نگاه کردم.کیونگسو با اخم داشت به ما نگاه می کرد.

گفت:فکر کنم واضح گفته باشم...ماله من میشی!

-ینی چی؟!

-همین دیگه تو این یه ماه هر چی بگم باید گوش کنی وگرنه اخراجی!

دیگه نمیتونستم باور کنم!!گفتم:این امکان نداره!!!

-میل خودته...میتونی قبول نکنی...

-باشه...اخراجم کن...

هیون شیک جا خورد.گفت:چی؟!حاضری اخراج بشی ولی ...

گفتم:اره...نمیخوام با توی نامرد باشم!!

هیون شیک فکری به سرش زد.گفت:پس چطوره یکم معامله...رو عوض کنیم...چطوره به جای تو اون پسر چشم درشتی که الان زل زده به ما رو اخراج کنم؟!!!!

دیگر کلافم کرده بود.بلند گفتم:چرا این چیزارو با مسائل کاری قاطی میکنی؟!

-اووووه میبینم خیلی دوسش داری...اما...بدون به این راحتیا ولت نمیکنم!

بغضم گرفته بود.گفتم:خیلی پستی!

-اوه...انقد همه چی رو سخت نگیر...یادت نمیاد چقدر همو دوست داشتیم؟

-اشتباه میکردم...کاملا اشتباه می کردم که تو رو دوست داشتم...

-چرا اینطوری میکنی هه جونگا شاید پسر بدی به نظر بیام ولی واقعا...دوستت دارم.

-چرت نگو!

-حالا...قبول میکنی یا...

دستشو روی گردنش کشید و با دهنش صدا دراورد و گفت:یا اون اخراجه.

بعد لبخندی زد.خیلی فکر کردم...نمیخواستم کیونگسو به خاطره من اخراج بشه...گفتم:خیلی خب...

-واقعا مهربونی هه جونگ!

-کاری نداری من برم.

-در ضمن...از اون پسره دوری کن.سمتش بری یا ببینم باهاش حرف میزنی میدونی که...اخـ...را...جه!

با بغض گفتم:باشه...

-در این موردم اگه بهش بگی...دوستای دیگتم...اخراجن...

-باشه...باشه دیگه فهمیدم...

بعد از اتاق بیرون اومدم.درو بستم و چند لحظه پشت در وایسادم.چطور مخفیش میکردم...اه هیون شیک پست فطرت...

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیخیال به نظر بیام.

رفتم و سرجام نشستم.کیونگسو زود گفت:چی گفت؟چی گفت؟

-هیچی...چرت و پرت...

-خب دقیق بگو...

-کیونگسو کار این برگه ها تموم شده بقیه کاراش با تو...

بعد رفتم و مشغول کار شدم.کیونگسو تعجب کرد ولی اونم به کارش ادامه داد.

واقعا...میتونستم این یه ماه لعنتی رو بگذرونم؟!!اه خدا...چطور میتونم هر روز هیون شیکو ببینمو از کیونگسو دوری کنم...قطره ای اشک از چشمام روی برگه ها افتاد...

***

نظر فراموش نشه...

قسمت چهارم فیک در چشمان عمیق تو

سلام بچه مدرسه ای های گل!

چه خبر از هفته ی گند اول؟!...

فعلا که خبری از درس نیس از هفته ی بعد خواهیم مرد...

قسمت چهارم فیکمو گذاشتم...

میدونم شاید الان درگیر درس و مشق شدید ولی اینو آپ کردم که هر موقع وقت داشتید بیاید بخونید...

نظرتونم بگید دیگه...

احساس میکنم استعدادام داره هدر میدره

برید ادامههههههه....

»قسمت چهارم«

حرف نیمه تموم

فردای اون روز با صدای هه جین از خواب بلند شدم.

-هه جونگااااا...یکی میگه باهات کار داره...

من خوابالو گفتم:کی...اخه...اول صبحی...با من...

ناگهان یاد دیشب افتادم.از جا پریدم و به ساعت نگاه کردم.ساعت هشت و ده دقیقه بود!!

زود با موهای ژولیدم از اتاقم بیرون دویدم.گفتم:هه جیییین چرا بیدارم نکردییییی زودتر؟

-وا منم الان با صدای آیفن بیدار شدم!...حالا مگه دیر شده؟!

-دیر شدههههه؟!

زود به سمت آیفن رفتم.کیونگسو رو دیدم که جلوی آیفن وایساده بود.آیفنو برداشتم و گفتم:اوه کیونگسویا...

کیونگسو از پشت آیفن گفت:اوه سلام...اماده شدی؟

-نههههه....یعنی...میشه چند دقیقه صبر کنی؟

-باشه...

آیفنو همونطوری ول کردم و سمت اتاقم رفتم.نفهمیدم چیکار کردم زود مسواک زدم و لباس هامو پوشیدم.هه جین گفت:حالا هول نشو!!

موهامو با کش زود بستمو کیفمو برداشتم.گفتم:من رفتم هه جین خداحافظ...

-خداحافظ...

زود بیرون اومدم.کیونگسو ماشینشو سر کوچه پارک کرده بود.تا سر کوچه دویدم.کیونگسو منو دید و گفت:صبح بخیـ...

حرفش تموم نشده بود که همونطوری که می دویدم یک سکندری خوردم و پخش زمین شدم...!!!!!اوه خدا از خجالت مردم...

کیونگسو زود سمتم اومد و گفت:خوبی؟!

زود بلند شدم و خودمو تکوندم.گفتم:خوبم!خوبم!ببخشید دیر شد...

کیونگسو چند لحظه نگام کرد و خندش گرفت.گفتم:چیه؟

خندشو خورد و گفت:هیچی...بریم...

سوار ماشین شدیم.آینه مو از کیفم در آوردم و یه لحظه ترسیدم!!!

اوه...موهام تموم تو هم رفته بود و ژولیده شده بود.پس برا همین بود کیونگسو خندش گرفته بود.موهامو باز کردم.یواشکی به دستم زبون زدم و صافشون کردم!!!

کیونگسو ماشینو راه انداخت.کمی که گذشت سر چراغ قرمز متوقف شدیم.

ساعت هشت و بیست دقیقه بود.با خجالت گفتم:معذرت.بخاطرمن دیرت شد.

کیونگسو هنوز لبخند رو لباش بود.گفت:چیزی نمیشه نگران نباش...

و سریع گاز داد و بالاخره به محل کارمون رسیدیم.زود پیاده شدم و گفتم:ممنون!

با هم سریع سوار آسانسور شدیم و وارد شرکت شدیم.همه به ما نگاه کردن.

اقای لی گوشه ای وایساده بود.من و کیونگسو زود خم شدیم و گفتیم:ببخشید دیر شد...

آقای لی تردید کرد و گفت:اشکال نداره..دیگه تکرار نشه...برید سرکارتون...

زود سرجامون نشستیم.بکهیون گفت:اووووه حالا دیگه با هم دیر می کنید؟!

مین جی خندید.گفت:موهاشو نگا!!خوبه حالا گفتم یکاریش بکنی...

گفتم:دیر شد...دیگه...

بعد کمی صافش کردم.یه سره نشستیم و کار انجام دادیم.چند ساعت بعد وقتی ویرایشم تموم شد دستمو روی کمرم گذاشتم و گفتم:اخ...کمرم...

مین جی اومد مثل همیشه کنارم نشست.گفت:یه چیز بگم؟

با بی حوصلگی گفتم:چی؟

-من...دارم...قرار میزارم!!!

دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم:واقعا؟!!!

-اوهوم...امروزم بعد کار میخوایم با بکهیون بریم بیرون!

-وای راست میگی؟کی شما بهم اعتراف کردید ناقلاها؟...وای خیلی خوشحالم...

-بالاخره گفتیم دیگه...میخوای تو هم بیای؟

-وا!من بیام سر قرار دو نفر؟...نه بابا برید خوش بگذرونید...

-نه بیا دیگه...میخوایم بریم اون پارکه که نزدیکه رودخانه هانه.

تو دلم خوشحال شدم.اون جا رو خیلی دوست داشتم.

-آخه...

-پس میای؟

-خب باشه...

-خیلی خوب شد...

بکهیون برگه هایی روی میزم گذاشت و گفت:ترتیب بندی شون کن.

لبخند زدم و گفتم:باشه...راستی...تبریک میگم!

-اوه...بهت گفت...امروز میای باهامون دیگه؟

-اره...اگه مزاحمتون نمیشم.

-نه بابا هه جونگ این حرفا چیه...راستی میخوای کسی دیگه ای همراهت بیاری؟اونجا تنها میشی.

-نه بابا خودم هم اضافی ام!

-وا هه جونگ!میزنمتا!...مثلا...کیونگسو!

سرخ شدم و گفتم:ها؟...ام...خب...خودت بهش بگو.

-من کار دارم.خودت بگو...

بعد رفت سر جاش...واییی چجوری بهش می گفتم؟این غرور لعنتیم نمیذاشت...تا اینکه گفتم:ببخشید...

کیونگسو سرشو بالا آورد.گفتم:ام...ام...

هول شدم...زود گفتم:این برگه هارو ویرایش کردم.

گفت:باشه...دیدم گذاشتی رو میز.

بعد دوباره مشغول کارش شد.گفتم:ام...اوم...

دوباره نگام کرد.گفتم:ام...

بعد سریع گفتم:امروز میای بریم بیرون؟!!!!

اوه خداااا چرا اینطوری گفتم؟!چشمای کیونگسو درشت تر شد.گفت:بله؟!

-نه منظورم این نیس...ام...مین جی و بکهیون میخوان برن پارکه نزدیک رودخانه هان.منم باهاشون قراره برم.بعدش بکهیون ازم خواست برای اینکه تنها نباشم...از تو بخوام تو هم باهامون بیای.

-امروز؟

-اوهوم.

-امروز نمیتونم بیام.

اوه...تمام تصوراتم یه جا نابود شد...فکر کردم اونجا تنها نمی مونم.گفتم:واقعا؟شب میخوایم بریما...اون موقع هم نمیتونی؟

-اتفاقا شب نمی تونم بیام.

تو دلم ناراحت شدم.اما گفتم:خب...پس...دفعه ی بعد...حتما بیا...

کیونگسو لبخند زد وگفت:باشه..

***

بعد از سرکار همه مون رفتیم خونه تا لباسامون رو عوض کنیم.کمدمو باز کردم.لباس هام همه اش یا قهوه ای بود یا مشکی...تک و توک لباس رنگ روشن داشتم.یه بلوز آبی پر رنگ پوشیدم با شلوار مشکی.پالتوم هم تنم کردم.غروب هوا خیلی سرد می شد.ساعت هفت بیرون اومدم.بکهیون و مین جی منتظرم بودند.من عقب نشستم تا اونا راحت باشن.مین جی بدجور به خودش رسیده بود.موهاشو دوگوشی بسته بود و آرایش کرده بود.

راه افتادیم به سمت پارک...بکهیون گفت:کیونگسو نیومد؟

گفتم:نه...گفت نمیتونه بیاد.

-اها...

وقتی رسیدیم.گوشه ی درخت یک نیمکت بزرگ بود اونجا نشستیم.با هم حرف زدیم.البته اونا بیشتر با هم حرف می زدن و من فقط نگاه می کردم.تا اینکه مین جی گفت:ما میریم یه دوری تو پارک بزنیم.میای؟

گفتم:نه همینجا راحتم.شما برید.

اونا که رفتن به نیمکت تکیه دادم.از اونجا رودخونه هان و پل روش معلوم بود.هوا کم کم تاریک شد.احساس خوبی نداشتم.به جلوم زل زده بودم.

راستش...منم...دلم میخواست با کسی که دوستش دارم به اینجا میومدم.اما انگار امروز یه دوست اضافی بیشتر نیستم.حس خیلی بدی بود...خیلی بد...

نیم ساعت اونجا تنها نشستم ولی اونا برنگشتن.داشت اعصابم خورد میشد...

برای اینکه خودمو آروم کنم به خودم گفتم:چیزی نیس هه جونگ...تنهایی هم خیلی خوبه!میتونی رو فکرات تمرکز کنی...میتونی اطرافتو با دقت تر ببینی...میتونی...از دنیات لذت ببری!!!!

میدونستم دارم چرت و پرت می گم...اما باز ادامه دادم:اره هه جونگ...تو تنهایی هم میتونی خوش بگذرونی...

-واقعا؟!

با شنیدن ناگهانی این صدا از ترس جیغ زدم و لرزیدم.برگشتم و با دیدن کیونگسو دهنم باز ماند!!

زود از جام بلند شدم و گفتم:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟

کیونگسو حالش زیاد خوب به نظر نمی اومد.دستاشو تو جیبای پالتوش کرده بود.اومد و روی نیمکت نشست.گفتم:مگه نگفتی نمیتونی بیای؟

کیونگسو سرشو به نیمکت تکیه داد و چشماشو بست.گفت:چند لحظه هه جونگ...فقط چند لحظه...

پیش خودم گفتم چی چند لحظه؟!بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و به رودخونه خیره شد.از حرکاتش متعجب بودم.گفت:خب...حالم بهتر شد...

گفتم:ها؟...مگه چی شده؟

گفت:هیچی...کاش هیچ وقت نمی رفتم اونجا...

گیج شده بودم.گفتم:کجا؟خب بهم توضیح بده دیگه...

کیونگسو مکثی کرد و گفت:پدرم شام دعوتم کرده بود.

گفتم:خب؟

-تولد برادرم بود...

-ها؟اونوقت اومدی اینجا؟

-نمیخواستم تنها بمونی.

-چی؟!

-اونموقع گفتی...برای اینکه تنها نمونی...ازم خواستی باهات بیام.

پیش خودم گفتم یعنی انقدر به فکر من بود؟!!

اما گفتم:اما...اخه تولد برادرت بوده...!

-رفتم...با اینکه نمیخواستم برم...اما یه بحثی پیش اومد و زدم بیرون...

همونطوری مونده بودم.گفتم:خب مگه چی شده بود؟

-بحث سره مادره من شد...خب...اون به مادرم توهین کرد...

-چی؟وا خب مادره خودشم هست دیگه...چه آدمیه ها!!

-مادرش نیست.

متعجبانه گفتم:چی؟!

-برادر واقعیم نیس.بعد اینکه مادرم فوت کرد پدرم دوباره ازدواج کرد و برادرم به دنیا اومد.اوه...نمیدونم اصلا چرا دارم این چیزا رو بهت میگم...

-خب...اشکال نداره بهم بگی...اینطوری تو دلت غم جمع نمیشه...

-بهرحال...که...حالا اینجام...خوشحال نیستی؟

سرخ شدم و گفتم:خب...

کیونگسو با لبخند نگام کرد.گفتم:یکم...!!

خندید و گفت:خوبه پس...

گفتم:فکر کردم تا آخرش باید تو تنهایی زل بزنم به جلوم!!

مین جی و بکهیون با دوچرخه ی دونفره جلوی ما متوقف شدن.گفتم:اوه!تو این ساعت هم کرایه میکنن؟!

بکهیون گفت:اره...عه!!کیونگسو هم اومده...گفتی که نمیتونه بیاد.

-اره ولی حالا که تونسته...

مین جی گفت:چه خوب!!پس میخواین شما هم از این دوچرخه دونفره ها کرایه کنین خیلی مزه میده!!!ما میریم یه دور دیگه بزنیم.

اونا که رفتن من و کیونگسو همونطور سکوت کردیم.کیونگسو گفت:خب...میگم...هه جونگ...میخوای ما هم سوار شیم؟

گفتم:کاش میشد...

کیونگسو تعجب کرد و گفت:چرا نمیشه؟!

سرمو پایین انداختم با خجالت گفتم:من بلد نیستم!!

کیونگسو خندش گرفت.گفت:واقعا...دوچرخه سواری...بلد نیستی؟!!

سر تکون دادم.گفت:پس...اوم...چطوره الان بهت یاد بدم؟!

خوشحال شدم و گفتم:راست میگی؟

-اره!

با خوشحالی گفتم:پس بریم!

رفتیم و یه دوچرخه کرایه کردیم.سوارش شدم اما پایمو روی پدال ها نذاشتم.

کیونگسو از پشت دوچرخه رو گرفت و گفت:من از پشت گرفتمت...نگران نباش...

راستش کمی خجالت آور بود کسی تو سن من نتونه دوچرخه سواری کنه و کیونگسو باید مثل این پدرا به من یاد بده!!

می ترسیدم بیفتم.پامو گذاشتم روی پدالا.اولش دسته ی دوچرخه کج و راست شد...کمی رکاب زدم.گفتم:گرفتیم دیگه؟

-اره...

کمی توانستم برونم با اینکه هی دوچرخه رو چپ و راست می کردم.سرعتمو زیاد کردم و یه لحظه برگشتم اما کیونگسو منو نگرفته بود!!اون دور وایساده بود و لبخند می زد.

گفتم:وای چرا ولم کردی؟...

-هه جونگ مواظبـ....

و قبل اینکه بفهمم چی می گه برگشتم و یه درخت بزرگ جلوم دیدم.زود دوچرخه رو چرخوندم اما تعادلم بهم خورد و محکم روی زمین کشیده شدم.کیونگسو زود سمتم دوید و گفت:خوبی؟

دوچرخه رو از روم برداشت.زانوم می سوخت.نشستم و زانومو گرفتم...خیلی دردم گرفت.شلوارم روی زمین ساییده شده بود و قسمت زانوش کمی پاره شده بود.

کیونگسو هول کرد گفت:همینجا وایسا الان میام!!

زود دوید و دور شد.اخخ....زانوم کمی خون اومد.نزدیکم آبخوری بود.رفتم و به شلوارم اب زدم.خاکی شده بود.چند دقیقه بعد کیونگسو رو دیدم که سمتم می دوید...اومد و جعبه ای که تو دستش بود جلوم خالی کرد.جلوم زانو زد و با دستمال زانومو پاک کرد.گفت:آخه حواست کجاست؟بازم خوبه چیزیت نشد...اگه سرت به جایی میخورد چی...

وقتی داشت چسب زخمی رو با دقت روی زانوم می چسبوند همونطور بهش خیره شده بودم.داشتم خوب نگاش می کردم.تا اینکه قلبم...شروع کردن به تند زدن...آخ...چرا اینطوری شدم؟...وقتی اونو از نزدیک می دیدم حس عجیبی به من دست داد.

کیونگسو کارش که تموم شد سرشو بالا اورد از نگاه من متعجب شد.نمیتونستم ازش چشم بردارم.اونم نگاش به من گره خورد.چند ثانیه بهم نگاه کردیم.گفتم:کیونگسویا...

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون...که همیشه مراقبمی...

کیونگسو همونطور که بهم نگاه می کرد لبخند ملایمی زد.اوه قلب عزیزم...تو رو خدا آروم بگیر...چرا اینطوری شدم.تا اینکه کیونگسو گفت:هه جونگ...من...

اما صدای خنده ی مین جی و بکهیون از دور رسید.زود خودمونو جمع و جور کردیم.وقتی اونا به ما رسیدن مین جی گفت:چی شده؟!افتادی زمین؟

گفتم:اوهوم...

-خب بلد نیستی چرا سوار میشی؟!

با خجالت گفتم:خب میخواستم یاد بگیرم...

-حالا اشکال نداره...دیگه بریم خونه.داره دیر میشه.

با لبخند گفتم:قرارتون موفقیت امیز بود؟!

بکهیون گفت:خیلی...شما چی؟

اینو که گفت من و کیونگسو دستپاچه شدیم.صورتم سرخ شد و گفتم:منظورت چیه بکی؟هر بیرون اومدنی که اسمش قرار نمیشه...

بکهیون با نیشخند گفت:خیلی خب...کیونگسو بیا ما میرسونیمت.

گفت:نه پیاده میرم.

گفتم:پیاده اومده بودی تا اینجا؟!

-خب...میخواستم حالم خوب بشه...

-آها...پس حالا با ما بیا...

-خب...باشه...

رفتیم سوار شدیم.من و کیونگسو عقب نشستیم.به بکهیون گفتم:اول کیونگسو رو برسون بعد منو.من راهم نزدیکه دیر نمیشه.

کیونگسو گفت:نه اول هه جونگو برسون...دیروقته...

گفتم:نع اول اونو...

بکهیون گفت:ای بابا خودم میدونم چیکار کنم!

با این حرف سکوتی تو ماشین پیچید...مین جی گفت:چرا جو اینطوری شد؟!

بعد ضبط ماشینو روشن کرد.آهنگ خیلی شادی پخش شد.

مین جی و بکهیون با خوشحالی همخونی می کردن و می رقصیدن.

اما عقب ماشین چیز دیگه ای رو گویا بود...کیونگسو خیلی آروم نشسته بود و از پنجره بیرونو نگاه می کرد.من هم که کمی خجالتی بودم همونطور ساکت نشسته بودم.

وقتی دیدم صدای آهنگ اونقدر زیاده که بکی و مین جی نمی شنوند کیونگسو رو صدا کردم.گفت:بله؟

گفتم:اون موقع چی میخواستی بگی؟

کیونگسو هول شد و گفت:کِی؟!

گفتم:همون موقع دیگه...وقتی داشتی برام چسب زخم میزدی...

کیونگسو معذب شد و گفت:اوه...یادم نمیاد چی میخواستم بگم...

بعد لبخند مصنوعی ای زد و مضطربانه به بیرون نگاه کرد...

اون شب وقتی به خونه رسیدم تو اتاقم خوابم نمی برد...خیلی کنجکاو بودم بدونم اون موقع چه چیزی میخواست بگه...تو تخت خوابم هی جا به جا شدم و بهش فکر کردم.یعنی اون میتونست مرد مورد علاقه ام باشه؟مردی که دوستش داشته باشم و همیشه بهش تکیه کنم؟...نمیدونم...نکنه ضربه ی دیگه ای بخورم؟شاید اون از اینکه با من خوبه،منظوری نداره...و یا زیادی مهربونه...نباید زود قضاوت کنم...اما فردا کوچیک ترین حرکتشو هم زیر نظر می گیرم!!

****

نظر نشه فراموش

قسمت سوم فیک در چشمان عمیق تو

سلام دوستان خوبید؟

وایییی یعنی باید بریم مدرسههههه؟!!!

امروز داشتم با اشک کتابامو جلد میکردم خخخ شوخی کردم...

مامانم هم از قصد آهنگ بوی ماه مدرسه رو گذاشته هی میخندید منم میخواستم کلمو بکوبم به دیوار!

نمیدونم چرا آخر تابستون یادم افتاده فیک بنویسم! ولی لطفا هر موقع وقت داشتید بهم سر بزنید...

شما شاید نتونید بیاید ولی من هستم!

برید ادامه این قسمتو خودم به شخصه خیلی دوست دارم

»قسمت سوم«

حس عجیب

وقتی هیون شیک منو دید متعجب شد.نیشخندی زد و از آسانسور بیرون اومد.خواستم نادیده اش بگیرم و سوار آسانسور بشم اما بازومو گرفت.گفت:خیلی وقت بود ندیده بودمت هه جونگ!

یکه خوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

-خب بالاترین طبقه باشگاهه.داشتم برمی گشتم که روی این طبقه وایستاد.چه سعادتی نه؟!

-حرف الکی نزن.حالا هم ولم کن.

-هنوز دلخوری؟...اما...من...دلم برات تنگ شده بود!

-ها!!توی بی معرفت دلت برای من تنگ شه؟!

با این حرف منو به دیوار زد و مچ دستمو سفت گرفت.

گفتم:دیوونه شدی؟ولم کننن....

-راستش دلم میخواست دوباره با هم باشیم.نظرت چیه؟

-ببین من بازیچه ی تو نیستم!ولم میکنی یا جیغ میزنم!

هیون شیک با خونسردی گفت:خودتو خسته نکن.بعید میدونم الان یه نفرم تو ساختمون باشه...

بغضم گرفت.گفتم:بذار برم....

صدام لرزید.دست دیگه شو روی دیوار کنار سرم گذاشت و گفت:هه جونگ من دیگه اون آدم سابق نیستم...میخوام واقعا با هم باشیم.

گفتم:اسم منو دیگه به زبونت نیار!

هیون شیک گفت:انقد دلخوری؟گذشته ها گذشته!!

-چی؟!!!

آسانسور تکون خورد و تو طبقه ای که بودیم متوقف شد.کیونگسو بود!!!!وای خدا باورم نمیشد که اونو می دیدم.

کیونگسو از دیدن ما متعجب شد.اما فکر کرد اون مزاحمم نیست.خواست به سمت ته سالن بره.تا اینکه گفتم:کیونگسو!!

متوقف شد.برگشت و نگام کرد.با چشمای پر از التماس نگاش کردم.فهمید که اون قصد مزاحتمو دارد.گفت:هی چیکارش داری؟!

هیون شیک که اونو دید گفت:تو دیگه کدوم خری هستی؟

کیونگسو عصبانی شد و گفت:همین حالا دستتو بکش!

-هه!!به تو هیچ ربطی نداره...هر کاری دلم بخواد میکنم.

بعد مچمو بیشتر فشار داد.گفتم:اییییی....

کیونگسو سمتش رفت و مچشو محکم گرفت.هیون شیک دستمو آزاد کرد و یقه ای کیونگسو رو گرفت.گفت:تو مگه کیه هه جونگی که قهرمان بازی درمیاری؟!

کیونگسو به من نگاه کرد و گفت:این همونیه که ولت کرده؟

به نشونه تایید سر تکون دادم.کیونگسو گفت:خب پس...مهم نیست که من کیم مهم اینه که تو همون آشغالی هستی که قلب هه جونگو شکوندی!همونی که باعث شد هه جونگ دیگه نتونه به هیچ مردی اعتماد کنه....همونی که زندگیه یه دختر بی گناه و ساده رو خراب کردی!

هیون شیک انگار اصلا نمی شنید به ساعتش نگاه کرد و گفت:اه...به جهنم که خراب شده!!!

و خواست بره.اینو که گفت بغضم ترکید.اشک هام سرازیر شد.کیونگسو هم که این حرفو شنید عصبانی شد و محکم مشتی به صورتش زد.هیون شیک هم که توقع نداشت با اون قد بلندش به زمین افتاد.از گوشه ی لبش خون اومد.

عصبانی شد.بلند شدو یقه ی کیونگسو رو دوباره گرفت و خواست اونو بزند که موبایلش زنگ خورد.به موبایلش که نگاه کرد و گفت:شانس اوردی...

و زود سوار آسانسور شد و رفت...من که شکه شده بودم شروع کردم به گریه کردن...کیونگسو داشت نفس نفس می زد.گفت:خوبی؟

سر تکون دادم.دستمو بالا اورد.مچم قرمز شده بود.زیر لب گفت:نامرد...

بعد به من گفت:تو چرا هنوز نرفتی خونه؟نمیگی خطرناکه؟!

همونطور که اشک هام می اومد با فین فین گفتم:داشتم میرفتم...

کیونگسو چند لحظه نگام کرد.گفت:یه دقیقه صبر کن اون برگه ها رو که جا گذاشتم برم بردارم.

رفت و در عرض چند ثانیه برگشت.گفت:بریم.میرسونمت.

و خواست بره.اما اروم گوشه ی لباسشو گرفتم.کیونگسو تعجب کرد و گفت:چیه؟

-میشه...حالا نریم؟

-ها؟پس چیکار کنیم؟

-نمیدونم...نمیخوام با این حالم خواهرم ببینتم.

-خب حالا بیا بریم پایین...

-باشه...

سوار آسانسور شدیم.هیچ چی نگفتیم تا به طبقه ی همکف برسیم.

از ساختمون بیرون اومدیم و تو حیاط قدیم زدیم.چند تا نورافکن از دیوار ساختمون روشن بود.

گفتم:چی شد اونموقع طرف منو گرفتی؟تو که می گفتی طرزه فکرم اشتباهه.

کیونگسو گفت:گفتم طرزه فکرت اشتباهه چون بخاطر یه مرد میخواستی از همه ی مردا متنفر شی.بعدشم بایدم میزدم تو دهنش پسره ی پررو رو...

خندم گرفته بود.ولی گفتم:خب...غیر از این نمیتونستم جور دیگه ای فکر کنم...بخوام یا نخوام نمیتونم دیگه به هیچ مردی اعتماد کنم.

کیونگسو گفت:لازم نیست که هر مردی رو که می بینی زود بهش اعتماد کنی.

-پس چیکار کنم؟

-اگه به مردی علاقه مند شدی اول سعی کن بشناسیش...

فکر کردم.ناخودآگاه اشکی به چشمام اومد.کیونگسو تعجب کرد و گفت:چی شد یدفعه؟!

گفتم:حالا که دیدمش حالم خیلی بد شده...انگار...یه حفره ی عمیق توی قلبم به وجود اومده...

-دیگه بهش فکر نکن...فقط حالت بدتر میشه...

فین فین کردم.کیونگسو چیزی به ذهنش اومد.گفت:اینجوری نمیشه...بیا با ماشین من یکم بگردیم تا از این حال و هوا در بیای.

اشک هامو پاک کردمو گفتم:اما ماشینمو چیکار کنم؟

-خب میتونی بزاریش همینجا بمونه.

-پس...فردا با چی بیام شرکت؟!

-ام...به اینجاش فکر نکرده بودم...ام...خب من میام دنبالت!

تعجب کردم.گفتم:دیرت نمیشه؟

-نه...حالا بیا بریم.

رفتیم سمت ماشینش.اما من سوار نشدم.کیونگسو گفت:چی شد؟سوار شو دیگه.

گفتم:تو که میگی نباید زود به مردا اعتماد کرد...الان من از کجا بدونم تو مورد اعتمادی؟!

کیونگسو جا خورد و گفت:چی؟!

هول شد.خودشو نشون داد و گفت:من....من...من پسر بدی نیستم!

خندم گرفته بود.میخواستم اذیتش کنم.گفتم:از کجا بدونم؟!

گفت:خب...خب..امممم...من الان از دست یه مزاحم نجاتت دادم...این کافی نیس؟!واقعا که...!!!...یعنی به من اعتماد نداری؟!

اینو که گفت نتونستم خندمو کنترل کنم زدم زیر خنده...

کیونگسو خیلی گیج نگام می کرد.گفتم:شوخی کردم.میدونم که پسر خوبی هستی.

کیونگسو همونطور نگام کرد و گفت:پس سوار شو بریم!

سوار شدم.گاز داد و کمی توی شهر گشتیم.شیشه رو پایین دادم.هوای خنکی داخل ماشین اومد.همونطور که دستمو زیر چونم گذاشته بودم با لبخند به بیرون نگاه می کردم.کیونگسو گفت:حالت الان خوبه؟

-اوهوم...

به ساعت نگاه کردم و گفتم:وای ساعت هشت و چهل دقیقه اس...

-خب الان برمی گردیم.

ادرس خونه مونو دادم و منو سریع به خونه رسوند.پیاده شدم و اونم پیاده شد.

گفتم:نمیخواد پیاده شی خودم میرم.

به ماشین تکیه داد و گفت:خونه تون ته کوچه اس نه؟از این جا نگاه میکنم تا بری خونه.

گفتم:چرا؟!

-کوچه تون تاریکه...یدفعه دیدی سرو کله ی یه مزاحم دیگه پیداش شد.

پیش خودم گفتم چقد براش مهمم...یا شاید اون خیلی مهربونه...

لبخندی زدم و گفتم:باشه پس...فردا می بینمت...

-باشه...شب بخیر.

برگشتم و به سمت خونه رفتم.اما...چیزی یادم اومد.برگشتم و نگاش کردم.سرشو پایین انداخته بود.گفتم:کیونگسویا...

سرشو بالا اورد و گفت:هوم؟

مکثی کردم و گفتم:ممنونم...

کیونگسو لبخند کمرنگی زد.گفتم:از اینکه...نجاتم دادی و...با ماشینت گَردوندیم تا حالم خوب بشه...خیلی...خیلی...ممنونم.

کیونگسو با لبخند نگام کرد.من هم نگاش کردم.چشمای سیاهش خیلی عمیق بود.چند لحظه همونطور موندیم.تا اینکه به خوم اومدم و گفتم:اوه...من دیگه میرم.

و قدم هامو سریع کردم و وارد خونه شدم.

در رو که بستم لبخندی ناخودآگاه رو لبام جاری شد...حس عجیبی داشتم...اتفاقات امشبو مرور کردم.نکنه...اون...به من علاقه داره؟...

نظرتونم بگیددددددددد

قسمت دوم فیک در چشمان عمیق تو

سلام دوستان!

تو این اوابلاگ چه خبر شده؟همه رفتن...فرقی هم نمیکنه تابستون باشه زمستون باشه...

حالا...

امروز قسمت دوم فیکمو گذاشتم..برید بخونید...نظرتون هم حتما حتما بگید دیه...

این قسمت خیلی مهمه

برید ادامه

»قسمت دوم«

اعتماد

چند روز گذشت.در طی این چند روز کیونگسو و من کمی با هم راحت تر حرف می زدیم و من دیگه اونقدر ازش نمی ترسیدم.ساعت دوازده و نیم شد.همه گرسنه شدن.کیفمو باز کردم تا جعبه غذامو بردارم اما نبود!اوه امروز صبح جا گذاشتمش...

از جام بلند شدم و بلند گفتم:من میخوام برم ساندویچ بخرم کسی میخواد برای اونم بخرم؟

همه گفتند:نه...

نیم نگاهی به کیونگسو انداختم.به برگه ها نگاه می کرد اما معلوم بود حواسش نیس.

هیچ وقت دستش خوراکی یا غذا ندیدم.شاید گرسنه باشه.سمتش رفتم و گفتم:ببخشید...

کیونگسو زود سر برگرداند.گفتم:شما غذا اوردی دیگه؟

-گرسنه ام نیست...

-واقعا؟الان وقت استراحته.بعدش یه سره باید کار کنیم.بعدا گرسنه ت میشه...

کیونگسو معذبانه گفت:خب...ام...

گفتم:من دارم میرم ساندویچ بخرم...

زود بلند شد و گفت:پس من هم میام!!

از حرکتش تعجب کردم.گفتم:باشه پس بریم.

با هم به سمت در خروجی رفتیم.همونطور که می رفتیم مین جی گفت:اوووه با هم دیگه کجا میرین؟!

گفتم:وا!میریم یه چی بخریم کوفت کنیم!

کیونگسو با تعجب به من نگاه کرد.اوه حواسم نبود اون اینجاس!گفتم:یه چی...میل کنیم!

مین جی خندید و گفت:باشه پس...

بکهیون از اونور بلند گفت:خوش بگذره!!!

معذب شدم.برگشتم و زیر لب گفتم:بکهیییووون!

اونم خندید و گفت:برو برو دیرتون میشه!

بیرون رفتیم و وارد آسانسور شیشه ای شدیم.همونطور که پایین می اومدیم سکوتی ایجاد شد.گفتم:دوستام شوخن کلا...ههههه...

بعد خندیدم.اما اون یه ذره هم نخندید.ضایع شدم...-_-

به سمت مغازه رفتیم و من سفارش دادم.بعد چن دقیقه که تحویل گرفتیم گفتم:بریم.

مچمو اروم گرفت و گفت:بیا...همین جا بخوریم.

تعجب کردم و گفتم:همین جا؟

با سرش تایید کرد و رفت دوتا صندلی خالی که روبروش شیشه مغازه بود انتخاب کرد.رفتیم و نشستیم.اون آروم و با طمئانینه شروع کرد به خوردن.من متعجب بودم.گفتم:خب چرا نرفتیم تو؟

-خب...اونجا...راحت نیستم.

-ها؟یعنی اینکه راحت نیستی جلوی بقیه چیزی بخوری؟

-اوهوم...

-راست میگی؟منم یکم اینجوری ام...البته با همکارای شرکت دیگه راحتم.

بعد منم شروع کردم به خوردن.ناگهان چیزی به ذهنم اومد.گفتم:یعنی الان که من جلوتم معذبت نمیکنه؟

کیونگسو کمی با خجالت گفت:نه...با تو...اوم...راحت ترم...

تو دلم خوشحال شدم نمیدونم چرا...در عرض چند دقیقه ساندویچشو خورد!ماله من هنوز نصفش مونده بود.متعجبانه گفتم:اگه من ظرف غذامو جا نگذاشته بودم از گشنگی میمردی!!هههه...

همونطور به من نگاه کرد.خنده ام را خوردم و سرفه کردم.کیونگسو لبشو لیسید و گفت:خوشمزه بود...

و لبخند بامزه ای زد.اوه چقدر بامزه شد!بهش نمیخوره انقد بامزه بشه!

گفت:حالا بریم؟

گفتم:من هنوز نخوردم...اگه عجله داری...

زود گفت:نه...منتظر می مونم...با هم میریم...

اوووه این امروز چرا انقد عجیب شده؟!حالا که غذاش تموم شده بود کاری نداشت بکنه و به من نگاه کرد.میخواستم ساندویچو گاز بزنم که دیدم نگام میکنه.از اضطراب لبخند مصنوعی زدم.

زود گفت:اوه.معذرت...راحت باش.

و از شیشه بیرونو نگاه کرد.من معذب بودم که منتظر منه...ساعت یه ربع مونده بود به یک.سعی کردم زود بخورم...و یه جا نصفه ی ساندویچو تو دهنم چپوندم.اوه...نمیتونستم دهنمو تکون بدم یا بجومش...همونطور مونده بودم.کیونگسو که چشمش به لپ های باد کردم افتاد یه لحظه جا خورد!بعد شروع کرد به خندیدن!!!

اولین بار بود خندیدنشو می دیدم.خیلی بامزه شده بود...منم خندم گرفته بود.گفت:انگار تو هم خیلی گشنه بودیا!

به زور قورتش دادم.لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم!....حالا بریم!

کیونگسو خندشو کنترل کرد و گفت:بریم...

وقتی برگشتیم مین جی گفت:اوووه هه جونگ چرا انقد دیر اومدی؟!!ها؟!!

گفتم:وا مین جی چرا انقد گیر میدی تو امروز؟!

بکهیون گفت:خیلی انگار خوش گذشته بهشون سرکار اینارو یادشون رفته هههه....

بکهیون و مین جی خندیدند.گفتم:بسه دیگه!!ایششش...

نمیخواستم بیشتر از این جلوی کیونگسو آب شم...زود رفتم تا کارمو انجام بدم.ساعت سه شد...مین جی صندلیشو دوباره سمت من سُر داد و گفت:کارم تموم شد.

من همون طور که مشغول خط کشیدن بعضی از کلمات بودم گفتم:خسته نباشی.

بعد مین جی نگام کرد.گفتم:چیه؟

سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:نوچ نوچ!این چه وضعشه هه جونگ!

گفتم:وا چی؟

-چرا اصلا به خودت نمیرسی؟

-خیلی هم خوبم.

-بابا...تو مثلا جوونی...ببین منو هر دفعه یه لباس شیک تنمه.

با بی حوصلگی گفتم:خوش بحالت پس...

-هه جونگ!

-هوم؟

از اینکه بهش محل نمیدادم کلافه شد.برگه های روی میزو از جلوم برداشت.

گفتم:مین جی اذیت نکن دیگه.

گفت:ببین میخوام با هم حرف جدی بزنیم.

گفتم:درمورد چی؟

-اینکه با یکی قرار بزار!

-چی؟!!

-ببین...از اون موقعی که هیون شیک ولت کرده خیلی وقته گذشته...میخوای یکی رو معرفی کنم؟آشناس...

-نع!!

-وا آخه چرا؟مرد خوبیه...

بلند گفتم:از همه مردا متنفرم!!!

کیونگسو که این حرفو شنید نیم نگاهی به من انداخت اما تظاهر کرد نشنیده و به کارش ادامه داد.

مین جی گفت:خیلی خب!!!چرا داد میزنی!

-اصلا خودت چرا با یکی قرار نمیزاری؟

-من؟!

-آره...ینی میگی هیچ مردی تو قلبت نیس؟

-خب...هست!

چشمام گرد شد.با خوشحالی گفتم:راست میگی؟

-اوهوم...قول بده به کسی نگی.

-قول میدم....حالا کی؟از همکارای اینجاس؟

-اوهوم...

- نکنه جون هیونگو دوست داری؟

-نه...

-پس کی؟ بگو مردم از کنجکاوی!

آروم گفت:بکهیون!

اینو که گفت ناخودآگاه قهقه ای زدم.مین جی جدی گفت:وا چرا میخندی؟

-آخه...هههه....اصلا فکرشم نمی کردم...اون...هنوز...

-هنوز چی؟

-مثلا بچه ها میمونه!

-وا کجاش اینطوریه؟

بعد برگشتیم و بهش نگاه کردیم.داشت مثل بچه ها با صندلی چرخ دارش برای خودش می چرخید.خنده ام گرفت.مین جی با لبخند گفت:از همینش خوشم میاد!

جدی گفتم:حالا که فکر میکنم انگار اونم بهت حسی داره!

-واقعا؟

-اره همیشه ازت دفاع میکنه و کارای سنگینو انجام میده که تو راحت باشی!

مین جی با خوشحالی گفت:راست میگی؟!

-آره!

-خب تو هم یکی رو برا خودت انتخاب کن!

-ای بابا باز شروع کردیا!

-مثلا...این همکار جدیده!

سرخ شدم و بلند گفتم:امکان ندارهههه!!

این حرفمو دیگه همه شنیدن!معذب شدم و سرمو پایین اوردم.مین جی گفت:وا خب بگو نه چرا اینجوری واکنش نشون میدی؟

خودمو باد زدم و گفتم:نمیدونم چم شده...

-ولی حتما یکاری با تیپت بکن.مخصوصا اون موهات...

بعد رفت سرجایش.گفتم:موهام چشه مگه؟

من موهام تا آرنج هام بود و همیشه خیلی ساده با کش از پایین می بستمشون.عین مین جی نبودم که بیشتر اوقات موهاشو از بالا می بست.

بکهیون گفت:هیچی فقط عین این آجوماها(خانم های سن بالا) میشی!

عصبانی شدم و گفتم:چی گفتی؟!

خط کش بلندمو برداشتم و از جام بلند شدم.گفتم:یبار دیگه بگو!!

بکهیون با خنده گفت:هیچی بابا...

رفتم و نشستم.ناگهان کیونگسو بی مقدمه گفت:چرا؟

تعجب کردم.به اطراف نگاه کردم ببینم با کسی غیر من حرف میزنه یا نه اما انگار با من بود.

گفتم:ببخشید؟

-چرا از مردا بدت میاد؟

-خب...چون همون یه بار که به یکی شون اعتماد کردم فهمیدم همشون عین همن...فقط فکر منافع خودشونن.

-این اشتباهه که بخاطره یه نفر جمع ببندی...

-همه ی مردا همینن دیگه...غیر اینه؟

-نه...همه مثل هم نیستن.

کلافه شدم و گفتم:طرز تفکرم به خودم مربوطه.

-خب باید بدونی که اشتباهه.

-چیش اشتباهه؟اینکه دیگه نمیتونم عاشق هیچ مردی بشم فقطم بخاطر اون شخص تقصیر منه؟

-آره!!!

اعصابم خورد شد.گفتم:تو از کجا میدونی؟!!

گفت:دقیق نمیدونم...ولی بازم میگم که تقصیر خودته که نمیتونی دیگه به مردا اعتماد کنی...چون این طرز فکر رو خودت تو ذهنت ایجاد کردی.

گفتم:شما انگار اشتباهی اومدی شرکت چاپ مجلات...باید میرفتی مطبت آقای روانشناس!

کیونگسو از زبون درازیم جا خورد و گفت:چرا وقتی حقیقتو میشنوی بهت برمیخوره؟!

-ها!کدوم حقیقت؟!

بکهیون گفت:چی شده؟چرا دعوا می کنید؟آقای لی از پنجره ی اتاقش داره شما رو نگاه می کنه.

زود به اتاقش نگاه کردیم.راست میگفت.دیگه هیچ چی نگفتیم.اعصابم از دستش خورد شده بود...اون چه می فهمید چقد قلبم به خاطر اون نامرد شکسته شد...

ساعت کاری تموم شد.ساعت هشت شب بود.دوشنبه همیشه بیشترین ساعت کاری رو داشتیم.من معمولا اخرین نفری هستم که از شرکت بیرون می یام.درو قفل کردم و بیرون اومدم.تو راهرو داشتم راه میرفتم.دلم نمیخواست به خونه برگردم.هه جین حتما منتظرمه.شمارشو گرفتم.

-الو؟

-اوه هه جونگا...داری میای خونه؟

-ام...نه یکم کارم طول میکشه...منتظرم نمون.

-خب باشه...خداحافظ.

-خداحافظ.

میخواستم تو حیاط شرکت که خیلی بزرگ بود کمی برای خودم راه برم.هنوز تو راهرو بودم.سمت آسانسور رفتم و دکمه اشو زدم و منتظر موندم.آسانسور شیشه ای باز شد.با ناباوری کسی رو دیدم که نباید می دیدم...

گوم...هیون...شیک...!!!

***

تا اینجا اومدید بی نظر نرید...:)))

12345
last