قسمت سوم فیک در چشمان عمیق تو

سلام دوستان خوبید؟

وایییی یعنی باید بریم مدرسههههه؟!!!

امروز داشتم با اشک کتابامو جلد میکردم خخخ شوخی کردم...

مامانم هم از قصد آهنگ بوی ماه مدرسه رو گذاشته هی میخندید منم میخواستم کلمو بکوبم به دیوار!

نمیدونم چرا آخر تابستون یادم افتاده فیک بنویسم! ولی لطفا هر موقع وقت داشتید بهم سر بزنید...

شما شاید نتونید بیاید ولی من هستم!

برید ادامه این قسمتو خودم به شخصه خیلی دوست دارم

»قسمت سوم«

حس عجیب

وقتی هیون شیک منو دید متعجب شد.نیشخندی زد و از آسانسور بیرون اومد.خواستم نادیده اش بگیرم و سوار آسانسور بشم اما بازومو گرفت.گفت:خیلی وقت بود ندیده بودمت هه جونگ!

یکه خوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

-خب بالاترین طبقه باشگاهه.داشتم برمی گشتم که روی این طبقه وایستاد.چه سعادتی نه؟!

-حرف الکی نزن.حالا هم ولم کن.

-هنوز دلخوری؟...اما...من...دلم برات تنگ شده بود!

-ها!!توی بی معرفت دلت برای من تنگ شه؟!

با این حرف منو به دیوار زد و مچ دستمو سفت گرفت.

گفتم:دیوونه شدی؟ولم کننن....

-راستش دلم میخواست دوباره با هم باشیم.نظرت چیه؟

-ببین من بازیچه ی تو نیستم!ولم میکنی یا جیغ میزنم!

هیون شیک با خونسردی گفت:خودتو خسته نکن.بعید میدونم الان یه نفرم تو ساختمون باشه...

بغضم گرفت.گفتم:بذار برم....

صدام لرزید.دست دیگه شو روی دیوار کنار سرم گذاشت و گفت:هه جونگ من دیگه اون آدم سابق نیستم...میخوام واقعا با هم باشیم.

گفتم:اسم منو دیگه به زبونت نیار!

هیون شیک گفت:انقد دلخوری؟گذشته ها گذشته!!

-چی؟!!!

آسانسور تکون خورد و تو طبقه ای که بودیم متوقف شد.کیونگسو بود!!!!وای خدا باورم نمیشد که اونو می دیدم.

کیونگسو از دیدن ما متعجب شد.اما فکر کرد اون مزاحمم نیست.خواست به سمت ته سالن بره.تا اینکه گفتم:کیونگسو!!

متوقف شد.برگشت و نگام کرد.با چشمای پر از التماس نگاش کردم.فهمید که اون قصد مزاحتمو دارد.گفت:هی چیکارش داری؟!

هیون شیک که اونو دید گفت:تو دیگه کدوم خری هستی؟

کیونگسو عصبانی شد و گفت:همین حالا دستتو بکش!

-هه!!به تو هیچ ربطی نداره...هر کاری دلم بخواد میکنم.

بعد مچمو بیشتر فشار داد.گفتم:اییییی....

کیونگسو سمتش رفت و مچشو محکم گرفت.هیون شیک دستمو آزاد کرد و یقه ای کیونگسو رو گرفت.گفت:تو مگه کیه هه جونگی که قهرمان بازی درمیاری؟!

کیونگسو به من نگاه کرد و گفت:این همونیه که ولت کرده؟

به نشونه تایید سر تکون دادم.کیونگسو گفت:خب پس...مهم نیست که من کیم مهم اینه که تو همون آشغالی هستی که قلب هه جونگو شکوندی!همونی که باعث شد هه جونگ دیگه نتونه به هیچ مردی اعتماد کنه....همونی که زندگیه یه دختر بی گناه و ساده رو خراب کردی!

هیون شیک انگار اصلا نمی شنید به ساعتش نگاه کرد و گفت:اه...به جهنم که خراب شده!!!

و خواست بره.اینو که گفت بغضم ترکید.اشک هام سرازیر شد.کیونگسو هم که این حرفو شنید عصبانی شد و محکم مشتی به صورتش زد.هیون شیک هم که توقع نداشت با اون قد بلندش به زمین افتاد.از گوشه ی لبش خون اومد.

عصبانی شد.بلند شدو یقه ی کیونگسو رو دوباره گرفت و خواست اونو بزند که موبایلش زنگ خورد.به موبایلش که نگاه کرد و گفت:شانس اوردی...

و زود سوار آسانسور شد و رفت...من که شکه شده بودم شروع کردم به گریه کردن...کیونگسو داشت نفس نفس می زد.گفت:خوبی؟

سر تکون دادم.دستمو بالا اورد.مچم قرمز شده بود.زیر لب گفت:نامرد...

بعد به من گفت:تو چرا هنوز نرفتی خونه؟نمیگی خطرناکه؟!

همونطور که اشک هام می اومد با فین فین گفتم:داشتم میرفتم...

کیونگسو چند لحظه نگام کرد.گفت:یه دقیقه صبر کن اون برگه ها رو که جا گذاشتم برم بردارم.

رفت و در عرض چند ثانیه برگشت.گفت:بریم.میرسونمت.

و خواست بره.اما اروم گوشه ی لباسشو گرفتم.کیونگسو تعجب کرد و گفت:چیه؟

-میشه...حالا نریم؟

-ها؟پس چیکار کنیم؟

-نمیدونم...نمیخوام با این حالم خواهرم ببینتم.

-خب حالا بیا بریم پایین...

-باشه...

سوار آسانسور شدیم.هیچ چی نگفتیم تا به طبقه ی همکف برسیم.

از ساختمون بیرون اومدیم و تو حیاط قدیم زدیم.چند تا نورافکن از دیوار ساختمون روشن بود.

گفتم:چی شد اونموقع طرف منو گرفتی؟تو که می گفتی طرزه فکرم اشتباهه.

کیونگسو گفت:گفتم طرزه فکرت اشتباهه چون بخاطر یه مرد میخواستی از همه ی مردا متنفر شی.بعدشم بایدم میزدم تو دهنش پسره ی پررو رو...

خندم گرفته بود.ولی گفتم:خب...غیر از این نمیتونستم جور دیگه ای فکر کنم...بخوام یا نخوام نمیتونم دیگه به هیچ مردی اعتماد کنم.

کیونگسو گفت:لازم نیست که هر مردی رو که می بینی زود بهش اعتماد کنی.

-پس چیکار کنم؟

-اگه به مردی علاقه مند شدی اول سعی کن بشناسیش...

فکر کردم.ناخودآگاه اشکی به چشمام اومد.کیونگسو تعجب کرد و گفت:چی شد یدفعه؟!

گفتم:حالا که دیدمش حالم خیلی بد شده...انگار...یه حفره ی عمیق توی قلبم به وجود اومده...

-دیگه بهش فکر نکن...فقط حالت بدتر میشه...

فین فین کردم.کیونگسو چیزی به ذهنش اومد.گفت:اینجوری نمیشه...بیا با ماشین من یکم بگردیم تا از این حال و هوا در بیای.

اشک هامو پاک کردمو گفتم:اما ماشینمو چیکار کنم؟

-خب میتونی بزاریش همینجا بمونه.

-پس...فردا با چی بیام شرکت؟!

-ام...به اینجاش فکر نکرده بودم...ام...خب من میام دنبالت!

تعجب کردم.گفتم:دیرت نمیشه؟

-نه...حالا بیا بریم.

رفتیم سمت ماشینش.اما من سوار نشدم.کیونگسو گفت:چی شد؟سوار شو دیگه.

گفتم:تو که میگی نباید زود به مردا اعتماد کرد...الان من از کجا بدونم تو مورد اعتمادی؟!

کیونگسو جا خورد و گفت:چی؟!

هول شد.خودشو نشون داد و گفت:من....من...من پسر بدی نیستم!

خندم گرفته بود.میخواستم اذیتش کنم.گفتم:از کجا بدونم؟!

گفت:خب...خب..امممم...من الان از دست یه مزاحم نجاتت دادم...این کافی نیس؟!واقعا که...!!!...یعنی به من اعتماد نداری؟!

اینو که گفت نتونستم خندمو کنترل کنم زدم زیر خنده...

کیونگسو خیلی گیج نگام می کرد.گفتم:شوخی کردم.میدونم که پسر خوبی هستی.

کیونگسو همونطور نگام کرد و گفت:پس سوار شو بریم!

سوار شدم.گاز داد و کمی توی شهر گشتیم.شیشه رو پایین دادم.هوای خنکی داخل ماشین اومد.همونطور که دستمو زیر چونم گذاشته بودم با لبخند به بیرون نگاه می کردم.کیونگسو گفت:حالت الان خوبه؟

-اوهوم...

به ساعت نگاه کردم و گفتم:وای ساعت هشت و چهل دقیقه اس...

-خب الان برمی گردیم.

ادرس خونه مونو دادم و منو سریع به خونه رسوند.پیاده شدم و اونم پیاده شد.

گفتم:نمیخواد پیاده شی خودم میرم.

به ماشین تکیه داد و گفت:خونه تون ته کوچه اس نه؟از این جا نگاه میکنم تا بری خونه.

گفتم:چرا؟!

-کوچه تون تاریکه...یدفعه دیدی سرو کله ی یه مزاحم دیگه پیداش شد.

پیش خودم گفتم چقد براش مهمم...یا شاید اون خیلی مهربونه...

لبخندی زدم و گفتم:باشه پس...فردا می بینمت...

-باشه...شب بخیر.

برگشتم و به سمت خونه رفتم.اما...چیزی یادم اومد.برگشتم و نگاش کردم.سرشو پایین انداخته بود.گفتم:کیونگسویا...

سرشو بالا اورد و گفت:هوم؟

مکثی کردم و گفتم:ممنونم...

کیونگسو لبخند کمرنگی زد.گفتم:از اینکه...نجاتم دادی و...با ماشینت گَردوندیم تا حالم خوب بشه...خیلی...خیلی...ممنونم.

کیونگسو با لبخند نگام کرد.من هم نگاش کردم.چشمای سیاهش خیلی عمیق بود.چند لحظه همونطور موندیم.تا اینکه به خوم اومدم و گفتم:اوه...من دیگه میرم.

و قدم هامو سریع کردم و وارد خونه شدم.

در رو که بستم لبخندی ناخودآگاه رو لبام جاری شد...حس عجیبی داشتم...اتفاقات امشبو مرور کردم.نکنه...اون...به من علاقه داره؟...

نظرتونم بگیددددددددد


موضوعات: فیک در چشمان عمیق تو,
[ بازدید : 391 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 30 شهريور 1396 ] [ 23:35 ] [ 💮ریــــــ♥ـــــما💮 ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]