تیزر فیک من^___^

سلااااام چطورین گُلا؟!

دلم برا وبلاگ تنگ شده بود!!

شما هم که کلا یادی از ما نمیکنید

وای حال کردم اصلا کلا این هفته تعطیل بودیم!!

البته سر الودگی هوا خیلی ناراحتما...ولی خب...خیلی خوش گذشت!!

کل دیروزو نشستم تیزر برای فیکم درست کردم!!

یعنی نصف عمرم کم شدا!!

خیلی سخته اخه...

اینجا گذاشتم انلاین ببینید...

باشد که ترقیب شوید و فیک من را خوانده و نظر دهید

یلداتونم مبارکککککک

راستی به همه ی کیپاپرا تسلیت میگم...فوت شدن جونگهیونو...امیدوارم روحش تو آرامش باشه...

امروز استثناً قسمت هشتم فیک رو pdf نکردم...

برید ادامه...نظر هم بدید خوشحال میشیم!

»قسمت هشتم«

فراری لذت بخش

فردای اون شب خاطره انگیز،تو شرکت همه مشغول کار بودن.هیون شیک تو این چند ساعت یه بار هم صدام نزد...شاید واقعا سر عقل اومده باشه.با کیونگسو درحال ترجمه ی اخبار جدید بودیم.اون واقعا انگلیسی اش خوبه.البته منم مهارت دارم وگرنه برای چی اینجا کار میکنم!!سخت متمرکز بودیم که ناگهان هیون شیک گفت:آقای دو کیونگسو به دفتر من بیاد!!!

اوه خدای من!!!با نگرانی به کیونگسو نگاه کردم.گفتم:یعنی چیکارت داره؟!

کیونگسو گفت:نگران نباش...هیچی نیس.

بعد بلند شد و داخل رفت.از پنجره با دقت نگاشون می کردم.داشتم از نگرانی می مردم...با هم خیلی جدی حرف میزدن.تا اینکه کیونگسو زود خارج شد و هیون شیک هم همینطور.کیونگسو برگه های منگنه شده ای جلوی هیون شیک گرفت و گفت:ایناها!من این متن رو چاپ کردم و فرستادم!!دارم راست میگم!!

هیون شیک گفت:دروغ نگو!!به جز تو کسی توی اینجا کار چاپ و ارسالو انجام نمیده!!این متن که اشتباهی فرستادی شرکتمونو نابود میکنه میفهمی؟!!

کیونگسو گفت:من مطمئنم که همچین متنی رو نفرستادم.من همیشه قبل ارسال چندبار چک میکنم!

هیون شیک فریاد زد:حالا که اون متن دیگه فرستاده شده...با خوندن اون متن ممکنه حتی ازمون شکایت کنن!

-اما...

-دو کیونگسو...تو...اخراجی!!!

این حرفش تو سرم هزار بار چرخید...همانطور مات و مبهوت مونده بودم.گفتم:حتما تقصیره منه که اشتباهی تایپش کردم رئیس!

هیون شیک گفت:حرف نباشه!!همین حالا وسایلتو جمع میکنی و میری!

کیونگسو کلافه شد.از عصبانیت دستش رو صورتش مالید و گفت:باشه...تو که اخرش میخواستی به همین برسی...!

و سریع رفت و تند تند وسایلشو جمع کرد.گفتم:نه...اینکارو نکن...هیونـ...یعنی آقای رئیس خواهش میکنم...اون اینکارو نکرده...

-از کجا معلوم؟شاید میخواسته وجهه ی منو خراب کنه...نه خانمه...لی؟!

اوه با این حرفش داشتم از کوره در میرفتم.میخواستم همونجا جفت پا برم توی دهنش!

بغضم گرفت.کیونگسو بی هیچ حرفی خارج شد.نتونستم تحمل کنم.زود دنبالش دویدم و گفتم:کیونگسو!!صبر کن...نرو!!

داشت سوار آسانسور میشد...تا اومدم بهش برسم در شیشه ای بسته شد.روی در زدم و صداش کردم.همینطوری اشک می ریختم.کیونگسو طاقت نیورد به من نگاه کنه و سرشو پایین انداخت.و اون آسانسور لعنتی پایین رفت.دست از تقلا برداشتم...فایده ای نداشت..همون چیزهایی که نگرانش بودم به سرم اومد...کیونگسو اخراج شد...و من...تنها شدم.چند لحظه اون جا موندم و با اون حال زارم برگشتم.هیون شیک داخل اتاقش رفته بود.حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداشت...اما رفتم تا حرف دلمو بهش بزنم.در شو بدون در زدن باز کردم.تعجب کرد.گفت:چرا..بدون...

خشمم داشت فوران می شد.گفتم:راضی شدی؟اخرم زهرتو ریختی آره؟میمردی اگه اخراجش نمیکردی؟

هیون شیک گفت:شاید اینجا قصدم اذیت بوده...هاهاها...

بعد خنده ی مسخره ای کرد.گفتم:همین حالا برش گردون!

-ها!برای چی اینکارو کنم؟

-چون من دارم میگم!

-برام نیس..هر کی بخواد بگه!

کلافه شدم.گفتم:مگه تو بخاطره من اخراجش نکردی؟

-نه!نشنیدی؟اون متنو اشتباهی...

وسط حرفش پریدم و گفتم:مزخرف نگو!اون مثله تو نیس که وقتی نتونست به هدفش برسه دست به فریب کاری بزنه.اصلا میدونی هیون شیک...حالم ازت بهم میخوره!تو منو دوست نداری!اگه دوستم داشتی انقد اذیتم نمیکردی انقد اشک منو درنمیاوردی...

گفت:حواست باشه که الان من رئیستم!درست حرف بزن.

گفتم:برو بمیر بابا!برام مهم نیس اگه اخراجم کنی...اونوقت میخوام ببینم از من کی ساده تر پیدا می کنی تا اذیتش کنی...

بعد پاهامو کوبیدم و خارج شدم.خدارو شکر زمان استراحت بود.رفتم مغازه ی سر کوچه و روی صندلی ای که با کیونگسو همیشه می نشستیم و ساندویچ می خوردیم نشستم.شماره شو گرفتم.برنمی داشت...انگار حسابی عصبانی شده بود.

براش پیام فرستادم:"کیونگسویا...حالت خوبه؟خواهش میکنم منو ببخش همش بخاطر منه..."

چند دقیقه بعد پیام اومد:"خوبم...چرا این حرفو میزنی؟اصلا هم تقصیرتو نیست."

-"پس دیگه عصبانی نباش..."

-"باشه...تو هم نگران نباش...حتی با وجود اخراج شدنه من،بازم بهم سر میزنیم."

-"ممنون"

-"چرا؟!"

-"چون همیشه حالمو خوب میکنی"

-"...تو هم حالمو خوب کردی...حالا هم غذاتو بخور.بعدشم به هیون شیک محل نده و فقط کارتو بکن."

-"باشه کیونگی..."

حالا که باهاش حرف زدم حالم خوب شد...یعنی میتونم یه ماه بدون اون کار کنم؟...باید مثل قبلا که کیونگسو هنوز همکارم نشده بود رفتار کنم...

شب،تو خونه من و هه جین داشتیم فیلم می دیدیم.برق ها رو خاموش کرده بودیم.فیلمش کمدی بود.هه جین هر چند ثانیه یه بار می خندید.اما من حواسم اصلا اونجا نبود.نمیتونستم بهش فکر نکنم.هه جین دوباره خندید و چشمش به من افتاد.گفت:هه جونگ اصلا نگاه میکنی؟!

هنوز خیره بودم.دستشو جلوم تو هوا تکون داد.به خودم اومدم و گفتم:اره...هاهاها...چقدر فیلم باحالیهه....هههه....

هه جین از خنده ی مصنوعی من تعجب کرد...!اما گفت:اینروزا چته هه جونگ؟

گفتم:چمه؟

-عاشق کسی شدی؟

هول شدم و گفتم:هاها...چه حرف مسخره ای...هههه...

هه جین جدی نگام کرد.گفت:وقتی دروغ میگی خیلی ضایعس!

خنده مو خوردم و گلومو صاف کردم.گفتم:از کجا فهمیدی؟

-مثله اینکه خواهرتما!یه عمره باهات زندگی کردم.حالا طرف کی هس؟

صورتم سرخ شد.از اینکه جلوی کس دیگه ایی درباره اش حرف بزنم معذب میشدم...

گفتم:ام...خب...اون...ام...

هه جین گفت:وا چرا مِن و مِن میکنی؟!

-خب...الان میگم...ام...اون همکارمه.

-همین؟یه ذره بیشتر توضیح بده!

-ام...پسر آروم و خجالتی ایه.

-واقعا؟خب بگو بگو کنجکاو شدم.قیافه اش چطوریه؟

کیونگسو رو تو ذهنم مجسم کردم و گفتم:اون..چشم های خیلی درشت و عمیقی داره...جوری که آدم توش غرق می شه...

بعد انگار یادم رفت که معذب بودم. با ذوق گفتم:بعد موهای مشکی کوتاه و لبای کلفت داره...وای صداش..خیلی صدای دلنشینی داره...خیلی مراقبمه و ...

هه جین ابروهاش بالا رفته بود!گفت:هه جونگ!خوبی؟پدر عاشقی بسوزه...خوبه حالا تا دو دقیقه پیش لکنت گرفته بودی حالا همچین با ذوق حرف میزنی انگار تاحالا آدم ندیدی!

لبخند شیطانی ای زدم و گفتم:خیلی ضایع بودم؟

-اوهوم!!خیلی دوستش داری نه؟

نیشم تا بناگوشم باز شد!هه جین گفت:لازم نیست بگی قیافت داره زار میزنه!

یاد اخراج شدنش افتادم.گفتم:ولی اخراج شده...

-چی؟چرا؟!

-هیون شیکو یادته؟

-اه اه اون پسره ی چندشو میگی؟

-اوهوم.اون رئیس مون شده!

هه جین با چشمای گرد نگام کرد و گفت:چی؟!!

-اره دیگه یه ماه جایگزین رئیس مون شده و چون فهمید من با کیونگسو خوبم یه بهانه جور کرد و اخراجش کرد.

-خب تو هیچی بهش نگفتی؟

-چرا هر چی تو دلم بود گفتم!!ولی اون گفت که برش نمیگردونه.

-عجب نامردیه...اینو باید ببینمش بزنم همچین تو دهنش پره خون شه!

-حالا خودتو کنترل کن اونی!

-باشه...تو هم غصه نخور...الان وسط ماهیم.تموم میشه بالاخره.باید خوشحال باشی که کلا رئیس تون نشده!

-اره...

بعد بغلم کرد و گفت:میدونم... دلت تنگ میشه نه؟

-اوهوم.

-ای بلا...تو که میگفتی از مردا بدت اومده که...

بعد قلقلکم داد و خنده ام گرفت.من هم همینکار رو کردم و خلاصه خیلی خندیدیم.

روزا همینطور بی تفاوت می گذشت.وقتی حضور خالی کیونگسو رو حس می کردم خیلی اشفته می شدم. هیون شیک در این مدت هم کاری به کارم نداشت.نه اخراجم کرد و نه هی صدام کرد تا اذیتم کنه...مین جی دیگه از قیافه ی داغونم کلافه شده بود.وقتی مین جی و بکهیونو با هم می دیدم می گفتم چقد با هم خوبن و هیچ اتفاق بدی جلودارشون نیست...اونوقت من و کیونگسو...البته هر روز بهم زنگ می زدیم.

یه هفته با مشقّت گذشت.ساعت استراحت رفتم یه گوشه تا به کیونگسو زنگ بزنم.اما برنمی داشت.خیلی عجیب بود.چون اگه دستش بند هم بود همیشه برای بار دوم برمی داشت.نگرانش شدم.بهش پیام دادم:"کیونگسویا...خوبی؟چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟"

هیچ جوابی نیومد...جوری شده بود که در طی این چند روز مدام زنگ میزدم اما برنمی داشت.داشتم از نگرانی می مردم...یعنی چی شده بود؟

وقتی ساعت کاری امروز ساعت شش تموم شد بیرون اومدم.از اومدن بارون جا خوردم!تو زمستون مگه بارون می باره؟البته هوا خیلی سرد بود نمیدونم چرا برف نمی اومد.

چترمو دراوردم و بالای سرم گرفتم.و از در خروجی شرکت خارج شدم.حضور کسی رو سمت چپ گوشه ی دیوار حس کردم.برگشتم...کیونگسو بود...!!باورم نمی شد...زود سمتش رفتم.کاملا زیر بارون خیس شده بود.چتر رو بالای سرمون گرفتم.گفتم:حالت خوبه؟!معلوم هست تو این مدت کجا بودی؟

کیونگسو لبخند زد.نگاه عمیقی کرد و گفت:خوبم.

گفتم:میدونی چقدر نگرانت شدم؟آخه چی شده بود؟

گفت:ببخشید نگرانت کردم.

خواستم حرف بزنم که چند نفر از اون دور گفتند:اهای...همونجا وایسا!

کیونگسو تا اونا رو دید دستپاچه شد.دستمو کشید و دوید.من که توقع نداشتم چتر از دستم افتاد.گفتم:عه وایسا...

اما کیونگسو همونطور منو می کشوند و من می دویدم.گفتم:اونا کین؟چرا دنبالمونن؟

کیونگسو گفت:فقط بیا فرار کنیم!

بارون هر دومونو خیس کرده بود.همونطور که می دویدیم به کیونگسو نگاه کردم.لبخندی به لب داشت و موهای خیسش روی صورتش ریخته بود.دستم هم سفت تو دستاش گرفته بود.اون لحظه خیلی خوشحال بودم.با اینکه نمیدونستم برای چی می دویدیم اما خوشحال بودم...احساس خیلی خوبی داشت که باهاش زیر بارون می دویدیم.تا اینکه توی کوچه ای پیچیدیم و اونا ما رو ندیدند و یه جا دیگه رفتن.بارون هم کم کم بند اومد.هردومون داشتیم نفس نفس می زدیم.بریده بریده گفتم:اونا...کی...بودن؟...چرا...داشتیم فرار...می کردیم؟

کیونگسو گفت:فکر کردن دزدم.

-چی؟!

-آره..همین دیگه.

به قیافه اش که نگاه کردم انگارداشت دروغ می گفت.گفتم:تو هم مثل من وقتی دروغ میگی از قیافه ات معلوم میشه.

کیونگسو گفت:عه راست میگی؟!

-راستشو بگو.

-باشه...اونا...زیر دستای بابام بودن!

چشمام گرد شد و گفتم:چی؟!!پس برای چی دنبالت بودن؟

-چون...مجبورم می کرد توی شرکت کار کنم...با اینکه اصلا اونجارو دوست ندارم...منم اونجا رو ول کردم و بالاخره دعوامون شد و گفت نمیزارم بری بیرون!

خنده ام گرفته بود.گفتم:داری جدی میگی؟...مگه تو بچه ای که اینکارو باهات کرده؟

-اره کار خیلی احمقانه ایه...ولی این تنها راهیه که عصبانی و کلافه ام میکنه.

-برای همین بود نمیتونستی جوابمو بدی؟

-اوهوم.

-انقدر دعواتون جدی بوده؟

-اوهوم...یه سیلی هم خوردم.

خشکم زد.چشمام داشت از حدقه بیرون می اومد.گفتم:چی؟!!

زود صورتشو اینطرف و اونطرف کردم.گفتم:الان خوبی؟چیزیت نشد؟

کیونگسو دستمو از روی گونه اش برداشت و آروم پایین آورد.گفت:نه...الان خیلی خوبم.

گفتم:ولی...بازم...تو بیست و سه سالته!اینکارای بچگانه چیه که بابات انجام میده؟...ببینم...مگه بابات کیه که زیر دست داره؟!

-حالا هر کی...بیا برگردیم تا پیدامون نکردن.

تو ذهنم فکر کردم پدرش باید پولدار باشه...برگشتیم سمت شرکت و سوار ماشینم شدیم.همیشه داخل کیفی که پشت ماشین بود یک حوله سفید داشتم.اونو در آوردم و بهش دادم تا موهاشو خشک کنه.من موهام کمی خشک شده بود.اما اون چون از قبل هم خیس بود حالا مثل موش ابکشیده شده بود!

از من گرفت و گفت:ممنون.

و همونطور که موهاشو خشک می کرد بهش نگاه کردم.جذاب شده بود.متوجه که شد با لبخند گفت:چیه؟

هول شدم.گفتم:هیچی...اوه... بریم دیر میشه!

استارت زدم و به راه افتادیم.کیونگسو رو رسوندم و خودم هم به خونه رفتم.اون شب اتفاقاتمونو مرور کردم.چقدر دلنشین بود...باعث می شد قلبم به تپش بیفته...یاد کیونگسو که زیر بارون موهای لختش خیس شده بود افتادم؛ دستمو روی قلبم گذاشتم.و خودم رو تلپی روی تخت انداختم و لبخندی از ته دلم زدم.و برای خودم ریز ریز خندیدم.

هه جین وارد اتاقم شد و گفت:اوه خدا!فکر کنم عاشقی واقعا کار دستش داده!پاک خل شد رفت!

و از اتاق بیرون رفت...هه فکر کنم... راست میگفت...!!!

***

تا اینجا اومدید نظر هم بدید!!

کپی حرامه نمیبخشم...


موضوعات: فیک در چشمان عمیق تو,
[ بازدید : 408 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 29 آذر 1396 ] [ 22:33 ] [ 💮ریــــــ♥ـــــما💮 ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]